نوشته های من تنها



 

سلام 

**

اوکی یه یه ماهی هست که میخوام این پست رو کاملش کنم نمیشه. دیگه همینجوری ناقص میزارمش

**

 

http://www.klabs.org/mapld05/presento/189_lewis_p.pdf

تو این پست میخوام یکی از قابلیتای جالب VHDL رو براتون بگم که تو سیگنال پروسسینگ خیلی کار رو ساده میکنه.

برای شروع، اگه میخواستیم که عدد اعشاری رو به صورت فیکسد پوینت بنویسیم تو باینری اینجوری میشد دیگه:

(12.375)_10=(110.011)_2

درسته؟

یعنی اعداد سمت راست ممیز 0.5 و 0.25 و 0.125 و . میشن

حالا دو تا عدد رو میخوایم دو هم ضرب کنیم، میشه خیلی ساده مثل دو تا وکتور باینری باهاشون برخورد کرد و مثلا اگه جفتشون 3 تا ممیز دارن، برای این که نتیجه هم سه تا ممیز داشته باشه، وکتور نهایی که 6 تا ممیز داره رو 3 تاش رو ترانکیت میکنیم که خروجی عدد با مفهومی بشه.

ولی خب همه ی این کارا و بررسی این که این وسط overflow شده و این که حواسمون به ممیز ها باشه، خیلی کار اذیت کننده ایه. چیز نشدنی ای نیست ولی آزار دهندس.

مثال:

12.5x23.7 = 1100.100 x 10111.101

اول این که با سه تا ممیز نمیشه 23.7 رو نشون داد و نتیجه دقیق نیستش. 

برای این که این ضرب رو بتونیم بکنیم میایم عددا رو تو 2^3 ضرب میکنیم، که ممیزشون بپره

= 1100100 x 10111101 = 100 1001 1101 0100

بعدش میایم 3 تا بیت رو از سمت راست حذف میکنیم چون محاسباتمون fixed point هست و باید تعداد ممیز ها ثابت باشه

= 1001 0011 1010

که چون میدونیم 3 تا ممیز داریم عدد واقعی هست :

= 1 0010 0111.010 = 295.25

عدد درست 296.25 هست. حالا چون تعداد ممیز ها کم بود یکم دقت پایین بود ولی بالاخره تو FPGA چیزی که خدا زیاد گذاشته بیته. 

 

حالا یه شخصی به اسم آقای David Bishop اومدش یه لایبرری برای VHDL درست کرد که توش این کارای ضرب و جمع و ترانکیت کردن و ریسایز کردن و تبدیل فیکس به فلوت و . رو قرار دادش.

من راجع به fixed point ها مینویسم. float قطعا دقت بیشتر داره و بهتره ولی خب سنتزش فکر میکنم خیلی سنگین میشه. شایدم نمیشه. نمیدونم.

 

این لایبرری اسمش fixed_pkg هست. 

توی مدل سیم میشه راحت سیمولیت کرد ولی تو کوآرتس سر سنتز گیر میده که نمیشناسه. چون که آقایون توی ورژن prime 15+ فقط گذاشتنش. ولی شما میتونید دستی ادش کنید از همین گیتهاب آقای بیشاپ https://github.com/FPHDL/fphdl

 

همچنین تو کوآرتس نمیتونید توی بلوک دیاگرام باس های fixed point و . رو نمیتونید داشته باشید فقط تو کد میتونید. پس باید مثلا به وکتور تبدیلش کنید اگه تو شماتیک میاریدش. 

برای استفاده از کدا باید اول کتابخونه رو ادد کنید.

use IEEE.fixed_float_types.all;
use ieee.fixed_pkg.all;

ببخشید رنگ نداره!

بعد سیگنالاتون رو اینجوری تعریف میکنید:

 

signal a1 : sfixed(10 downto -20);

 

اول این که sfixed میگه که عدد سایند هست و ufixed هم داریم. دوم این که 10 یعنی 10 تا سمت چپ ممیز و منفی 20 یعنی 20 تا راست ممیز داره. که اگه با تایپ های نرمالی که قبلا دیده بودیم مقایسه بکنیم یکم جالبه.

حالا مثلا دو تا عدد sfixed اینجوری با هم جمع میشن

 

signal a,b : sfixed(5 downto -6);

signal c : sfixed(6 downto -6);

 

a<= sfixed(2.32,a); -- Size of the sfixed number must be determined here

b<= sfixed(1.55,5,-6); -- either this way or you can just do it like the previous line

c <= a+b;

 

دقت کنید عدد قبل ممیز نتیجه رو 6 بیتی گرفتم. اگه چیز دیگه ای بزارید اررور میده و کار نمیکنه چون جمع اینا که 5 بیتی هستن باید 6 بیتی باشه. من خودم 2 روز فکر کنم گیر این بودم چرا کار نمیکنه.

 

 حالا فرض کنید میدونید که میخواید نتیجه رو تو یه چیز 5 بیتی بریزید. از دیزاین خودتون آگاهید به قولی

signal c : sfixed(5,-6);

c <= resize(arg => a+b, size_res => c, overflow_style => fixed_saturate, round_style => fixed_round);

 

میخواستم یه کد برای فیلتر IIR بزارم ولی کده تو لپتاپمه و میدونید قضیه لپتاپ رو (آب و ) خلاصه که نشد. ولی چیزی نداره خودتون میتونید بزنید. فقط عکسی که از خروجیش گرفته بودم رو میزارم

 

 

 

سلام

 

بعد یکی دو ماه انجام دادن اون برنامه ی 5x5 کا فایلشو گذاشتم میخوام نظرم رو بگم.

 

نمیدونم عددام رو دنبال میکردید یا نه قبلا یه صفحه براش زده بودم که برداشتمش.

چند تا مشکل داره این برنامه

1. خیلی سرعتش زیاده یعنی بعد 4 5 هفته میبینید یهو 50 60 درصد بیشتر دارید میزنید از روز اول. که یهو خیلی سنگین میشه. 

2. بخاطر خیلی سنگین بودنش واقعا زیاد باید غذا بخورید وگرنه سرعت از بین رفتن عصلات تو تمرین از سرعت ریکاوری بیشتر میشه. 

3. چون حجمش زیاده مخصوصا با اون اسکوآت های سنگین من حس میکردم یکی از مفصلای لگنم بعد یه مدت شروع به درد گرفتن کرد. برای همین چیزای ضد التهاب مثل زردچوبه تو غذاتون باید زیاد باشه یا مکمل صد التهاب بگیرید. و چربی رو هم تو غذا نباید کم باشه چون مفصل ها خشک تر میشن

4. یکی دو ست سبک حتما قبلش برید که بازم مفصلا به قول معروف lubricate بشن.

5. یکی از چیزایی که خیلی اذیت کرد این بود که باشگاه ما squat rack کمی داشت و پیدا کردن اسکوات رک خالی سخت بود

6. ربطی به این برنامه نداره ولی خب آب و الکترولیت(یکم نمک شاید) حتما تو تمرین بخورید که خیلی مهمه 

7. حواستون باشه عدد رو فدای فرم نکنید. اگه فرمتون بد باشه آسیب میبینید. اگه عدداتون گیر کرده باید غذاتون رو زیاد کنید.

8. اگه حس کردید مفصلی درد میکنه یه بار دیگه فرمتون رو چک کنید و دو هفته سبک کار کنید و چیزای ضد التهاب بخورید چون مفصل اگه ملتهب بشه و ساییده بشه دیگه درست نمیشه. 

9. من خودم مثلا اسکوآتم تا 2 3 هفته رو 135 پوند گیر کرده بود چون کمرم ضعیف بود و درست هم نمیشد. غذا رو زیاد کردم بهتر شد.

10. من تو شونه ام حس میکردم تو حرکت پرس شونه، استخونش تو جاش ت میخوره. یکم حرکات مربوط به عضلات داخلی شونه رو قاطیش کردم و درست شد


سلام

امروز روز به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی بود که بهش good friday میگن.

چیزایی هم که اینجا نوشته شده از دیدگاه مسیحی هاس طبعا،

هفته پیش حضرت عیسی با 12 نفری که همراهش بودن، اسمشون رو یادم رفته، میرسن به روم. مردم هم انتظار داشتن که با کلی خدم و حشم باشه ولی ایشون سوار یه الاغ و با لباس ساوه میرسه اونجا. یکم مردم تعجب میکنن چون منتظر شاه شاهان، king of kings بودن. ولی خب بازم کت شون رو میندازن رو زمین جلوی پای حضرت عیسی. و خب تو اون زمان یه نفر یه کت شاید کلا داشته که چند نسل بهش ارث رسیده بوده. خلاصه چیز مهمی حساب میشده. خلاصه این که یه هفته بعد، احتمالا دیروز پریروز، حضرت عیسی میره تو یکی از معبد های یهودیا، میبینه تو اون مکان مقدس این کائن ها یه هرچی اسمشون هست، دارن خرید و فروش میکنن. تو انجیل نوشته شده که تنها باری بود که حضرت عیسی عصبانی شد و اون میزی که روش داشتن خرید و فروش میکردن رو زد چپه کرد.

بهشون گفت که چجوری جرات میکنید توی خونه ی پدرم که جای مقدسیه این کارا رو انجام بدید. 

خلاصه که خبر به فرمانروا رسید و این کائن ها هم قدرت داشتن. شب که میشه، حضرت عیسی به یاراش میگه اینجا باشید دعا کنید من میخوام برم تنهایی دعا کنم. وقتی بر میگرده همشون خوابشون برده بوده. بیدارشون میکنه و میگه نگهبانی بدید من میرم میام. تو این فاصله سرباز های رومی میان و از یارا میخوان که بگن حضرت عیسی کیه. Judith با پیشنهاد یه مقدار نقره میگه بهشون اینجا باشید وقتی برگرده من میرم گونه های حضرت عیسی رو بوس میکنم و اون علامته منه.

خلاصه که با خیانت ایشون سربازا حضرت عیسی رو میگیرن میبرن. یکی  یارا شمشیرشو میکشه و یکی از سربازا رو از گوش زخمی میکنه. حضرت عیسی میگه دست نگه دار این چیزیه که پیامبرای قبل من پیش بینی کردن و چیزیه که پدر من میخواد. میره و گوش اون سرباز رو شفا میده و باهاشون میره. در این زمان کائن ها مردم رو قانع کرده بودن که این حضرت عیسی نیست چون همون طور که قبلا گفتم اون خدم و حشم رو نداشت. 

توی اون زمان یه رسمی بوده که یه زندانی رو آزاد میکردن. یه رسم یهودی بوده. حاکم حضرت عیسی رو میاره و یه نفر که جدی جدی جنایتی انجام داده بوده. ولی چون میدونسته حضرت عیسی کار بدی نکرده تصمیم براش سخت بوده. میاد و از مردم میپرسه مردمم بخاطر شستشوی مغزی میگن که اون یکی رو آزاد کن. این فرمانروا هم دستور میده که یه سطل آب میارن و دستشو میشوره تو سطل و میره جلو مردم میگه دستای من از این تصمیم پاکه. و اون زندانی رو آزاد میکنن. 

دیگه خودتون میدونید دیگه، به صلیب میکشن حضرت عیسی رو. 

وقتی حضرت عیسی روی صلیب بود یه نفر دیگه بغلش به صلیب کشیده داشته میشده. ازش میپرسه من به خدا و تو اعتقاد دارم من با پدر توی بهشت خواهم رفت؟ حضرت عیسی هم میگه گناهای تو بخشیده شده و سربازی که اونجا بوده اینو میبینه و اونم اعتقاد داشته. بعد از به صلیب کشیده شدن سربازه اجازه میگیره و بدن رو توی قبر میزاره. البته خب یه چیز خیلی ساده چون قرار بوده رو صلیب بمونه و قبری نداشته باشه. 

امروزم good friday هست چون خدا اجازه داد پدرش برای گناهان ما قربانی بشه(؟!؟) و خلاصه خیلی ناراحت هم نیستن.

پس فردا یکشنبه هم روزیه که حضرت عیسی از قبر به آسمون میره که بهش easter sunday میگن.

 


سلام 

درمورد پست قبل گفته بودم john یوحنا است و یکی از کامنت ها گفته بودن یحی است و من گفتم نه. چک کردم و اشتباه کرده بودم

 

بقیه پست تا حد زیادی قاطی پاتی شده ی فکرای دو هفته اخیرمه که نمیدونستم چجوری بنویسمشون. صرفا یه چیزی نوشتم که بره بیرون از مخم. 

 


یه ویدئو هست که داره با ریچارد فاینمن مصاحبه میکنه. خلاصش رو طبق برداشت خودم و چیزایی که یادم مونده بود نوشتم براتون. 
اگه فاینمن رو نمیشناسید یکی از کسایی بود که فیزیک تئوری رو خیلی جلو برد تو زمان خودش و بیشتر برای کلاس هاش معروفه. چون همه چیز رو خیلی خوب توضیح میداد و قابل فهم. طبع شوخی(؟) معروفی هم داشت. 
 مصاحبه کننده میپرسه (فکر کنم) 
Why do magnets attract eachother

همه میدونیم منظورش این بوده که چگونه how do ولی فاینمن گیر میده بهش. تو این مصاحبه نزدیک ده دقیقه جواب سوال رو بدون جواب دادن به سوال میده به صورت فلسفی طور. بهش میگه که چون آهنربا ها قطب های هم نامشون همدیگه رو دفع میکنن. و غیز همنام ها همدیگه رو جذب میکنه. 
بعد مصاحبه کننده میگه خب جواب ندادی که
فاینمن سعی میکنه بهش بفهمونه سوالش اشتباهه.
میگه که این بستگی به سطح سوال پرسنده داره. بستگی به این داره که چی میخواد بشنوه.
من میتونم بگم که قطبای همنام همدیگه رو دفع میکنن. میتونم بگم تو یک ماده اتم وجود داره و اتم ها الکترون دارن و الکترون ها اسپین دارن و بخاطر این که یه بار داره میکرخه میدان مغناطیسی درست میشه و تو یه ماده فرومگنتیک این الکترون ها تو یه جهت اسپینشون قرار مبگیره و یه میدان برآیند مغناطیسی درست میشه و. همینجوری میتونم برم. 
اینا هیچ کدوم جواب این نیست که چرا میدان مغناطیسی این رفتار رو داره. هر چقدر من ریز تر هم بشم هیچ وقت نمیتونم بگم چرا. این یه خاصیت دنیایی هست که توش هستیم و در نهایت فقط من میتونم موضوع رو بشکافم. این به شنونده بستگی داره که کجا متوقفش بخواد بکنه. در نهایتم هیچ کدوم جواب نیستش.

خیلی مصاحبه جالبیه چون آخرشم مصاحبه کننده جوابشو نمیگیره چون سوالش در واقع اشتباه بوده. و دو سه تا چیز رو درس میده. یکیشون رو که خیلی دوست دارم اینه که یه یادآوریه که علم تجربی هر چقدر هم جلو بره نمیتونه جواب به چرایی قضیه بده. تهش به یه جملات ابسترکت میرسه که بسته به سطح سوال پرسنده براش قانع کننده میشه.
چرا سیب میفته؟
چون رو هواس و چیزی خود به خود تو هوا نمیمونه
چون جرم داره و جاذبه میکشدش پایین
چون جرم زمین فضا و زمان رو جوری خم میکنه اثر منحنی فضا روی هر چیزی (با و بدون جرم) کشیده شدن به سمت مرکز زمینه
ایشالا بعدا جواب های بهتری هم درست میشه
ولی تو هر نقطه از جملات بالا تهش به یه چیز ابسترکت میرسیم. فضا، زمان، جاذبه و

این یکی  تئوری های نحوه ی کار کردن مغز آدمیزاده دقیقا. رو هر چیزی که نمیشناسه اسم میزاره و اینجوری یه توهوم بوجود میاد که اون چیز رو تو سلطه خودش داره.

کل زبان رو هم اون تئوری میگه که از همین راه بوجود اومده. مثال هاشم زیاده. اینجوریه که مغز سعی میکنه که هرچیزی رو با شبیه ترین چیزی که بهش دیده توصیف کنه یا استعاره بهتره. مثلا نوک سوزن، چون اون جای سوزن اسمی نداشته و نوک سوزن شبیه نوک پرنده نوک تیزه و. مثلا. اگه هم نمیتونه یه کلمه درست میکنه براش. ما چون خیلی خوب موقعی بدنیا اومدیم تکنولوژی زبانمون خیلی پیشرفتس و خیلی کلمه درست نمیکنیم. ولی تو یه جاهایی هنوزم کلمه درست میکنن. همین 100 سال پیش کی میدونست الکترون چیه؟ هنوزم کسی نمیدونه البته ولی خب یه کلمه بهش نسبت دادن و بعد از اون تونستن روش آزمایش کنن و خواصش رو تا حدی بفهمن. در واقع برمیگرده به همون قضیه فیلم arrival که این بود که ما چیزی رو میتونیم بفهمیم که زبونمون قادر به توصیفشه. یعنی اگه نتونیم توصیفش کنیم حتی نمیتونیم راجع بهش فکر کنیم. 

خیلی علم جالب کار میکنه. یه نوع غرور عجیبی لازم داره. اول یه تئوری رو پایه گذاری میکنن. بعد فکر میکنن که درسته! خیلی حرفه ها. یه چیزی که وجود نداشته رو خودشون درست میکنن. بعد خودشون باورش میکنن تا بتونن آزمایش براش طراحی کنن. بعد تستش میکنن. یه حد زیادی از روشن فکری و حقیقت پذیری همراه با غرور نیاز داره. که خیلی وقتا هم راه رو گم میکنن. غروره جلو میزنه. کاری با اون ندارم.


یعنی دقیق نگاه کنیم، همه ی این تئوری هایی که تو مرز های خودشون درست هستن (تا امروز) نتیجه ی یه ایده ای بوده که معلوم نبوده درسته یا نه. 
نمیدونم کجا میخوام برم با این حرفا. یه 3 4 هفته ای بود میخواستم بنویسمش و نمیدونستم سرو تهش چی میشه. ولی خب نوشتمش.


یادتونه بچه که بودید، چجوری اتفاقات اخیر یادتون میومد؟
من حداقل، تجربه شخصی، یادمه بعضی وقتا بهم میگفتن که مثلا چند ماه پیش فلان کارو کردی و یادم نمیومد. بعضی وقتا هم یادم میومد. یادمه بعضی سالا یهو به خودم میومدم میدیدم که چرا خیلی کم خاطره از گذشته یادمه. بقیه هم سن و سالا هم بعضی وقتا تایید میکردن.
این که خیلی وقتا مغزمون رو auto pilot هست و به قولی conscious نه به معنی هوشیار، که میشه مثلا بی هوش نباشیم، منظورم واقعا هوشیاره یعنی میدونیم داریم چی کار میکنیم، خیلی اذیتم میکنه. بعد یه مدت دقت کردن به این نتیجه دارم میرسم که خیلی سخته هوشیار موندن و خیلی سریع آدم اتو پایلوت میشه. این رو میشه از خاطره هایی که یادمون میاد درک کرد. وقتی یه خاطره رو تصور می‌کنیم بعضی وقتا اول شخصه بعضی وقتا سوم شخص، و یه جزییات محدودی از اون یادمونه. بعضیا بیشتر بعضیا کمتر. این بنظرم نتیجه اینه که خیلی کم کانچس بودیم.

آدما همشون مشخصا اگه بخوایم بیولوژیکی نگاه کنیم تقریبا یه چیز از دنیا میبینن ولی تو دنیا های خودشون زندگی میکنن. در واقع یه جمله ای هست که میگه توی projection دنیا تو مغز خودشون زندگی میکنن. چیز درستی هم هست. بالاخره هرچیزی که میبینیم یه سری اطلاعات از چند تا حس محدودی که داریمه که تو مغزمون بازسازی شده. ولی خب فکر کردن بهش آزار دهندس.


اینایی هم که میگم خیلی دقیق ترش رو تو کتاب ریشه های هوشیاری در ذهن دو جایگاهی نوشته حقیقتش. کاری به درست و غلط بودن تئوریش ندارم ولی خیلی زیبا نوشته شده. یعنی خیلی خوب توجیه میکنه و چیزی که از یه تئوری انتظار میره خوب توجیه کردنه. اسم انگلیسیش دقیق یادم نیست ولی فکر کنم origins of consciousness in a bicameral mind یا همچین چیزیه. کتاب خیلی جالبیه. من خیلی کتابای روان شناسی و پزشکی و هرچی اسمشو میشه گذاشت نخوندم ولی این خیلی قابل فهم و جالبه.

در واقع یه چند ماه پیش داشتم میخوندمش و میخواستم بنویسم یه چیزی راجع بهش ولی نمیدونستم چی. ولی تو چند هفته ی اخیر خیلی داشتم رو این قضیه که چقدر از عمرم رو اتوپایلوت هستم فکر میکردم و خودم رو مشاهده میکردم.

ذهن واقعا چیز عجیبیه. ناراحت کننده تر از همه چیز هم اینه که جواب چرایی خیلی سوالامون رو هیچ وقت نمیگیریم. ممکنه یه پدیده فیزیکی باشه ممکنه یه چیزی از خودمون باشه.

وقتی آدم این دیدگاهای مختلف مردم رو قبول میکنه، میبینه بیشتر مردم کره زمین بیشتر وقتا اتو پایلوت هستن و تو اتوپایلوت مغز داره تصمیم گیری درستی میکنه نسبتا. خیلی کم پیش میاد که آدما بدونن یه کاری اشتباهه و انجامش بدن. مثلا کسی هم که هرویین تزریق میکنه به خودش میدونه اشتباهه ولی حس خوب بعدش برایند کار درست رو تو ذهنش ایجاد میکنه. یعنی اگه تو لحظه تصمیم گیری هر کسی روی کره زمین جای اون شخص باشه با ورودی خروجی های مشابه و تجربه های مشابه، 99.99999% شاید همون تصمیم رو میگیرن.
برای همین این هم ناراحت کنندس که آدم ببینه همه ی مردم تقریبا هر کاری میکنن چه به نظر ما بد چه خوب، حق دارن و هر قضاوت بدی کنیم راجع بهشون اشتباهه. هر قضاوتی.

یه ربطی فکر کنم این چیزایی که گفتم به هم دارن. شایدم ندارن! حداقل مغزم یکم خالی شد!


این با هیچ ارتباطی به قضاوت اجتماعی نداره. خوب و بد مشخص هستن و یه کسی اگه خطری برای جامعه ایجاد کنه، قانون اجتماعی حکم میکنه که طبق قوانین باهاش برخورد بشه. به امر به معروف و هم ارتباطی نداره چون بحث قضاوت نیست.

اما خب ندونستن این چیزا و خودخواهی زندگی رو خیلی آسون تر میکنه و در نظر داشتنشون، هر چند درست هستن، یه چیز دیگه به چیزایی که ذهن آدم رو درگیر میکنه اضافه میکنه.

این که تئوری نیست که جواب همه چیز رو بده، خیلی ناراحت کنندس. البته اون هم دلیل داره. بخاطر همین نحوه عملکرد مغزه که نمیتونه واقعیت رو هیچ وقت ببینه. فقط با اسم گذاشتن و استعاره کردن کار میکنه. یعنی قسمت ناراحت کننده اینه که تواناییش رو نداریم نه که فعلا نمیتونیم، یعنی کلا نمیتونیم. حتی همین دین و. هم که داریم جواب خاصی نمیده. صرفا یه مسیر رو معرفی میکنه. نقشه کاملی خیلی نمیده. تنها کاری که میشه کرد تحمل کردن این دنیای محدوده تا ببینیم بعدا چی برنامه چیده "خدا". با این چیزایی که گفتم حرف زدن راجع به خدا به منظور توصیف کردنش خنده داره. چون ما یه درخت رو نمیتونیم کامل توصیف کنیم و برای یه چیزی که انتظار داریم مشمولش باشیم، یه کلمه درست کردیم!!


نمیدونم اصلا تا اینجای متن رسیدید یا نه. نمیدونم چقدر تیکه های مختلف به هم ربط داشت و چقدر قابل درک نوشتمش. ولی واقعا نیاز داشتم یه حجم زیادی اطلاعات رو از مخم خارج کنم که راحت تر اتوپایلوت باشم!


چند تا اشتباه املایی رو درست کردم. همون پست قبلیس

سلام

امروز روز به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی بود که بهش good friday میگن.

چیزایی هم که اینجا نوشته شده از دیدگاه مسیحی هاس طبعا،

هفته پیش حضرت عیسی با 12 نفری که همراهش بودن، اسمشون رو یادم رفته، میرسن به روم. مردم هم انتظار داشتن که با کلی خدم و حشم باشه ولی ایشون سوار یه الاغ و با لباس ساده میرسه اونجا. یکم مردم تعجب میکنن چون منتظر شاه شاهان، king of kings بودن. ولی خب بازم کت شون رو میندازن رو زمین جلوی پای حضرت عیسی. و خب تو اون زمان یه نفر یه کت شاید کلا داشته که چند نسل بهش ارث رسیده بوده. خلاصه چیز مهمی حساب میشده. خلاصه این که یه هفته بعد، احتمالا دیروز پریروز، حضرت عیسی میره تو یکی از معبد های یهودیا، میبینه تو اون مکان مقدس این کائن ها یه هرچی اسمشون هست، دارن خرید و فروش میکنن. تو انجیل نوشته شده که تنها باری بود که حضرت عیسی عصبانی شد و اون میزی که روش داشتن خرید و فروش میکردن رو زد چپه کرد.

بهشون گفت که چجوری جرات میکنید توی خونه ی پدرم که جای مقدسیه این کارا رو انجام بدید. 

خلاصه که خبر به فرمانروا رسید و این کائن ها هم قدرت داشتن. شب که میشه، حضرت عیسی به یاراش میگه اینجا باشید دعا کنید من میخوام برم تنهایی دعا کنم. وقتی بر میگرده همشون خوابشون برده بوده. بیدارشون میکنه و میگه نگهبانی بدید من میرم میام. تو این فاصله سرباز های رومی میان و از یارا میخوان که بگن حضرت عیسی کیه. Judith با پیشنهاد یه مقدار نقره میگه بهشون اینجا باشید وقتی برگرده من میرم گونه های حضرت عیسی رو بوس میکنم و اون علامته منه.

خلاصه که با خیانت ایشون سربازا حضرت عیسی رو میگیرن میبرن. یکی  یارا شمشیرشو میکشه و یکی از سربازا رو از گوش زخمی میکنه. حضرت عیسی میگه دست نگه دار این چیزیه که پیامبرای قبل من پیش بینی کردن و چیزیه که پدر من میخواد. میره و گوش اون سرباز رو شفا میده و باهاشون میره. در این زمان کائن ها مردم رو قانع کرده بودن که این حضرت عیسی نیست چون همون طور که قبلا گفتم اون خدم و حشم رو نداشت. 

توی اون زمان یه رسمی بوده که یه زندانی رو آزاد میکردن. یه رسم یهودی بوده. حاکم حضرت عیسی رو میاره و یه نفر که جدی جدی جنایتی انجام داده بوده. ولی چون میدونسته حضرت عیسی کار بدی نکرده تصمیم براش سخت بوده. میاد و از مردم میپرسه مردمم بخاطر شستشوی مغزی میگن که اون یکی رو آزاد کن. این فرمانروا هم دستور میده که یه سطل آب میارن و دستشو میشوره تو سطل و میره جلو مردم میگه دستای من از این تصمیم پاکه. و اون زندانی رو آزاد میکنن. 

دیگه خودتون میدونید دیگه، به صلیب میکشن حضرت عیسی رو. 

وقتی حضرت عیسی روی صلیب بود یه نفر دیگه بغلش به صلیب کشیده داشته میشده. ازش میپرسه من به خدا و تو اعتقاد دارم من با پدر توی بهشت خواهم رفت؟ حضرت عیسی هم میگه گناهای تو بخشیده شده و سربازی که اونجا بوده اینو میبینه و اونم اعتقاد داشته. بعد از به صلیب کشیده شدن سربازه اجازه میگیره و بدن رو توی قبر میزاره. البته خب یه چیز خیلی ساده چون قرار بوده رو صلیب بمونه و قبری نداشته باشه. 

امروزم good friday هست چون خدا اجازه داد پسرش برای گناهان ما قربانی بشه(؟!؟) و خلاصه خیلی ناراحت هم نیستن.

پس فردا یکشنبه هم روزیه که حضرت عیسی از قبر به آسمون میره که بهش easter sunday میگن.

 


سلام 

صحبتای Terence McKenna رو چند وقتیه گوش میکنم.

بنظرم تجربه های ارزشمندی داره ولی کاری با اونا ندارم. یه جایی میگفت که.

 

دقیق اینو نمیگفت و من برداشتم ازشه، همچنین آخراش یه چیزایی اضافه کردم. 

حرف زدن چیه؟ یه فکری تو ذهن من هست و میرم تو ذهنم دیکشنری ذهنی خو م رو باز میکنم و به یه سری کلمه تبدیلش میکنم. بعد اونا رو تو امواج صوتی کد میکنم و طرف گیرنده توسط گوشش اون ارتعاشات رو دریافت میکنه. بعد دیکودشون میکنه و میره از دیکشنری فکری خودش این رشته کلمات رو معنی میکنه و یه تصوری از چیزی که تو ذهن من بود براش پدیدار میشه. 

خب برای جملات ساده مثلا من تشنه ام و آب میخوام خیلی این فکرا شبیه هم در میان تو دو تا ذهن ولی تو جملات عمیق تر و فلسفی تر دیگه هر کسی هر جوری دوست داره و ذهنش کار میکنه فکر میکنه. 

میبینیم که این پراسس خیلی بهینه نیست. 

نهایت ارتباط، اگه زبان پیشرفت کنه این میشه که ما بتونیم همون چیزی رو درک کنیم که طرف مقابل درک میکنه به طور دقیق مثلا با تله پاتی. مثلا یه مرحله بالاتر میتونه این بشه که بجای شنیدن حرف، بتونیم تصویر بفرستیم. تصویر فکرمون. که همین رو ببینیم که طرف فرستنده میبینه. 

 

من خودم میگم مثلا الان به مدت 10 سال یا بیشتره که جوک از حالت نوشتاری حداقل تو زبون انگلیسی به meme تبدیل شده. که تصویری ان. حتی محدود به جوک هم نیست، خیلیا احساس خودشون رو بیان میکنن. این شاید یکی از اولین قدم ها باشه. اینایی که دارن روش تحقیق میکنن میگن که هرچقدر هم جلو تر میره حس طنز اینترنتی خیلی abstract تر میشه به لحاظ متنی و غنی تر به لحاظ گرافیکی. شاید چیز مسخره ای بنظر بیاد ولی بالاخره یه روندی رو داره نشون میده. 

یا مثلا مگه میشه بحث زبان بشه و arrival نیاد وسط. اون شیوه ی ارتباط که اونا استفاده میکردن. 

خلاصه ازین جور حرفا

 


سلام


من به این اعتقاد داشتم که دو نفر، یه حداقل فاصله ای باید داشته باشن. اگه نزدیک تر بشن تنفر ایجاد میشه. دلیلشم این بود که من خودم تو خودم حس میکردم همیشه یه حداقل فاصله ای رو برای اطراف دور و برم دارم و نمیزارم ازیه مرزی دوستیشون بیشتر بشه.

و تو ذهنم این بود که همه افراد اینجوری فکر میکنن.

ازونور کسایی رو میدیدم که خیلی به هم نزدیکن و دوست صمیمی اند و این با تئوری من جور در نمیومد. 

همیشه سعی میکنم که تو روابط یکم زیاده روی کنم که طرف مقابل جبهه بگیره و خودش نزدیک تر نشه، منم حواسم هست فیلم بازی میکنم و اینجوری فاصلمون حفظ میشه. هرچند بعضی وقتا جبهه نمیگرن بعضیا و یهو میبینم دارن زیادی نزدیک میشیم خودم میکشم عقب.


بهر حال، اینو چند وقت پیش دیدم که یه ویدئو روانشناسی بود. میگفت که افرادی که اینحوری اند از خودشون متنفرن. برام گیج کننده بود که من که از خودم متنفر نیستم. چیزی به ذهنم نرسید و ماه ها داشتم سعی میکردم رفتار خودم رو آنالیز کنم ببینم از چی خودم متنفرم. 

هیچی دیگه امشب پیدا کردم چی بود و از کجا میومد. مهم هم نیست چی بود، مهم اینه که باهاش کنار اومدم. 

خواستم بگم که اگه کسی همچین حسی داره، اون جمله درسته باید مشکلش رو با خودش حل کنه. و یه بار زیادی از رو دوشم برداشته شده.


سلام

باز دوباره این اتوبوس اتاوا.

نمیدونم دقیقا چی داره این اتوبوس. شاید چون دانشگاه خودم تو شهر خودمون بوده همیشه و اتوبوس بین شهری خیلی سوار نمیشدم باشه. 

 این اتوبوسای قدیمی یه غمی تو صدای داخل کابینشون هست.


دفعه قبلی که اومدم با این اتوبوسه، داشتم میرفتم برای یه شرکتی این پروژه مشترکی دانشگاه و اون شرکته رو ارائه بدم. دقیقا همین حس رو داشت. الان دارم میرم برای مصاحبه همون جا.

آهنگ گوش دادن تو لرزش این اتوبوسه و صدای موتورش یه حس دیگه ای داره.


دوباره اون حس غربت رو زنده میکنه. حس گذر از نظم به آشوب. وقتی یه جایی تازه جاگیر شدی و راه و چاه رو پیدا کردی و تقدیر هل میدت یه جای دیگه که باید خونه و زندگی و خودت رو عوض کنی. 

یه جوریه. این حس ترنزیشن اصلا یه بو و رنگی داره. بوی صندلی و هوای سنگین داخل کابین و رنگ تاریکی شب. لباسای ناراحت و خواب به هم ریخته. آدمی که بغلت نشسته ولی نمیشه باهاش حرف بزنی چون سرش تو لپتاپشه.


یادم میاد وقتی داشتم میومدم اینجا از ایران، انقدر مسائل پیچیده شده بود که واقعا تنها راه مقابله باهاشون رد دادن بود. بزاری رو اتو پایلوت بره. ولی هر چند وقت یه بار یه فلش بکی تو ذهنت میاد که چه مرگت بود که انقدر زندگیت رو پیچیده میکنی. ازون طرف هم یه صدای دیگه میگه اگه نری، این نعمتایی که بهت داده شده رو ریختی تو سطل. اگه بهت انقدر انقدر داده شده، مسئولیتش هم زیاده. اگه دست بقیه رو نگیری تنه درخت تو آستینت میکنن. ببخشید، یادم نبود که قاضی و محاکمه کننده و گناهکار خودمونیم. تو آستینمون میکنیم چون قدر ندونستیم.


عجیبه. الان واقعا استرس مصاحبه ندارم. چند وقتیه جدی جدی بهش گفتم فرمون دست خودت. اسمش رو خدا یا کائنات یا هرچی میزارید، همون که میشناسیدش. هر اتفاقی بیفته میدونم خیره ولی بحث سر اینه که این ترنزیشن خیلی انرژی میگیره. فاز زندگی عوض میشه. انتظار ها ازت زیاد تر میشه و جمع و جور کردن خودت سخت تر میشه. و جالب تر این که درنهایت چیزی که اتفاق میفته اینه که هر چیزی که بهمون دادن رو قراره بگیرن. یعنی دردش رو یه زمانی باید بکشیم. فقط مسئله اینه که چه زمانی.

بچه های خوابگاهی شاید خیلی زود تر اینو تجربه کردن. احتمالا همه تجربه میکنن تو همین حدود سنی. با ازدواج یا مهاجرت یا شغل جدی یا . . 


چند سالیه موج دردسر های بزرگسالی یکی بعد یکی دیگه میاد و هر دفعه این ترس ازین که این موجه بزرگتر از قبلیه هست! میتونم تحملش کنم؟ میاد سراغم. میدونم تهش میگذره ها، ولی دلم برای آسایش نسبی که تازه دستم اومده بود تنگ میشه.


نمیدونم این اتوبوس چه سری داره که دل آدم رو میشکنه. 

جالب اینه که پلی لیستی که دارم گوش میدم خود به خود رفت رو آهنگای قبل اومدنم به اینجا. 


تاحالا شده حس کنید دنیا باهاتون حرف میزنه؟

این آهنگ ناصر عبداللهی

https://www.bibakmusic.com/24915/music-naser-abdollahi-poshte-in-panjereha.html

تازه احساس میکنم که چشام بارونیه، پشت این پنجره ها داره بارون میباره


بنده خدا دلش بد شکسته بوده ها. خیلی عجیبه. خیلی عجیبه که احساسات رو میشه تو آهنگ منتقل کرد. خیلی انسان بودن تجربه عجیبیه. کلی اختیار داریم ولی هیچ اختیاری نداریم. تنها چیزی که روش اختیار داریم اینه که دل بدیم به لحظه و خوشحال و ناراحت بشیم یا نه. خدایا شکرت بابت این غربت :)


چند هفته قبل رفتنم احسان، که مجبور شدم اسمش رو سرچ کنم تا فامیلش یادم بیاد، اخوان، حافظه رو ببین، برام آهنگ ed sheeran photograph رو برام فرستاد. فکر کنم یکی از آخرین دفعه هایی بود که تو خونه ی توی روستای پدرم اینا بودیم بود. اگه آخریش نبوده باشه. و الان تو این پلی لیسته اومدش :).


این وبلاگم جای عجیبیه. چیزایی که تو ذهن یه نفر میگذره رو میشه توش پیدا کرد. 

کاش همه آدما وبلاگ داشتن. سخته نفوذ به یه نفر به اندازه ای که به صحبتای وبلاگش برسی.


سلام

مرسی از دعوت شدنم big cat و فاطمه

سلام مهدی هر سال اول راهنمایی تا 3وم دبیرستان بجز اول دبیرستان :)) 

چیزی رو نمیتونم تو گذشته تغییر بدم چون گذشته.

ولی شاید بتونم طرز نگاهت رو بهتر کنم.

یه واقعیتی که هست و بعدا متوجه میشی اینه که بیشتر بچه های اون سن آدمای بدی هستن. خیلی از بچه ها mean اند و معنی mean یعنی بدطینت که معنی جفتشون رو احتمالا نمیدونی. بابا یعنی آدمای مزخرفی اند. یه 4-5 تا دوست داری همونا رو بچسب و سلامت روانت رو حفظ کن و میگذره.

میدونی خودتم راجع به چه افرادی حرف میزنم.

ولی حداقل بهت بگم یکم صبر کن بزرگتر که شدی یکم اطرافیانت آدمای بهتری میشن. یکم کنترل زندگیت دست خودت میشه.

حداقل تا حد زیادی، آدمایی که برات جالب نیستن رو میتونی از زندگیت پاکشون کنی خیلی وقتا.

نه که معلم و هم کلاسیت باشن و مجبور باشی هر روز تحملشون کنی.

البته نمیگم 0 میشن ها. هستن هنوزم ولی لازم نیست در اون حد زیاد باهاشون تعامل داشته باشی. آدمای بهتر میان.

هر چند از ادبیات متنفری، ولی حداقل سعی کن فارسی نوشتن رو یاد بگیری. نگاه کن بعد خدا سال هنوز جمله هات ساختارشون اشتباهه.

راستی تو ایران بلاگ وبلاگ نساز. سایتش کلا حذف میشه :)))))))

-------------

من کسی رو دعوت نمیکنم چون دفعه های قبلم که دعوت شدم چیزی نمیومد برای نوشتن و حس :/ داشتم.


سلام

دیشب داشتم توی حافظه ام میگشتم.

میخواستم ببینم اولین خاطراتم چه شکلی بود.

یاد دبستان افتادم. چقدررر بچه بودم. یادمه حیاط مدرسه یه دنیایی بود برای خودش. یه جاهاییش رو نمیرفتم. یه جاهاییش رو زیاد میرفتم. چقدرر زمان دیر میگذشت. بین یاد گرفتن حرف الف تو اول دبستان تا حرف ث یادمه نزدیک یک قرن گذشت! یادمه برای ث، مثالش لثه بود. ذ هم از آخرین درس ها بود که کلمه لذیذ توش بود که خیلی کلمه نچسبی بود.

زمان خیلی خیلی کند میگذشت!

به اندازه ی چند سالِ الان تک تک سال های مدرسه ابتدایی طول کشید. مثلا کتاب ها رو میدیدم و یه جوری به آخرای کتابا نگاه میکردم که انگار هیچ وقت به تهش نمیرسیم.

حس میکردم انقدر رسیدن به ته کتاب انتظار دوری هست. انقدر که بزرگ میشم وقتی به تهش برسیم.

درکی که از گذر زمان داشتم، درک الان نبود. الان همه چیز پکیج شده. روز و ماه و فصل و سال. زمان پیوسته بود اون موقع. صبح تا شب خیلی طول میکشید. حتی وسط ظهر میخوابیدم و بیدار که میشدم انگار یه روز جدید بود. 24 ساعت 48 ساعت بود. حداقل.

تو زمان های مختلف قلمرو های مختلف تو حیاط مدرسه داشتم که توشون میرفتم. مدرسه یه اتاقای اسرار آمیزی داشت که درشون هیچ وقت باز نمیشد. یه بار که مستخدم رفته بود اتاق رو تمیز کنه مثلا انگار یه قاره جدید کشف شده بود. بچه ها اومده بودن و میگفتن نبودی اونجا رو باز کرد و توش چی و چی بود. 

یادمه یه بار معلم گفته بود از روی یکی از درس ها بنویسید که راجع به شتر بود (؟!) 18 خط بود. میفهمید؟ 18 خط! یادمه راجع به پلک هاش بود که توی طوفان شن میتونست یه کاری بکنه.

دستم درد گرفته بود و این به عنوان یکی از سخت ترین تکلیف های زندگیم بود.

یادمه هر چند وقت یه بار متوجه فراموش شدن گذشته میشدم. خیلی عجیب بود که یادم نمیومد بچگی ام چه شکلی بود. و منظورم از بچگی 1 سال قبلشه مثلا. الان به فراموشی عادت کردم. این که یادم نیست هفته پیش چی کار کردم مهم نیست برام.

خیلی زمان بی رحمه. خیلی سریع میگذره و کاری نداره ثبتش کردیم یا نه.

یکی از چیزایی که مدرسه خوب یادمون داد، فراموشی بود. عادت کردن به این که سر کلاس بشینیم و یهو یادمون بیاد که اصلا یادم نیست جلسه پیش چی درس داده معلم. معلم ها هم همیشه میگفتن که بخونید درس جلسه پیش رو که یاد آوری بشه و هیچ وقت تقریبا این کارو نکردم.

ولی ایده ی انجامش رو دوست داشتم :) .

فکر کردن به گذشته خیلی سخته. خیلی وقتا نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم وقتی به گذشته فکر میکنم. چون همه چیز ساده تر بود.

سوار شدن روی صندلی عقب اتوبوس، اتفاق مهم اون روزم میشد.

اتفاق مهمی میشد که بعد 20 سال، از یه دوره ای از زندگی یه نشستن روی صندلی عقب اتوبوس یادم میاد.

خیلی همه چیز قشنگ تر بود. همه چیز سورپرایز کننده بود و از دیدنش تعجب میکردم. کنجکاو بودم و سوال میپرسیدم.

یه بار تو مهدکودک یه حرف بدی زدم، 

گویا میرفتم تو کوچه و از بچه های کوچه حرفای بد یاد میگرفتم!!! برای همین از یه زمانی به بعد دیگه من هیچ وقت رنگ بیرون رو ندیدم  :)) چون بچه های کوچه بی ادبن!

یه بار تو مهدکودک یه حرف بدی زدم، مربی گفتش برم دهنم رو با آب و کف و صابون بشورم! هیچ درکی نداشتم که چه کمکی به این موضوع میکنه و چرا باید این کار رو انجام بدم و رفتم دستشویی و صابون رو دیدم و فقط یکم آب ریختم رو صورتم اومدم بیرون. شاید اولین دروغیه که یادمه گفتم :).

بخاطر یه حرفی که نقشی تو یادگرفتنش نداشتم و نمیدونستم یعنی چی، مجازات شدم و نتیجش این شد که اولین کار اشتباه عمدی زندگیم رو بکنم!

کل بچگی یه حجم زیادی Auto pilot بود که تو یه لحظاتی به خودم میومدم و میدیدم چقدر زمان گذشته از آخرین دفعه ای که این کارو کردم. الانم همینه. الانم همینه ولی کمتر آگاه هستم بهش. عادت کردم. مدرسه خوب عادتم داد برای فراموشی.

خداحافظی از کوچه ی اولین خونه ای که یادمه توش بودیم رو یادمه. بچه های کوچه بازی میکردن و دو تا داداش بودن که من باهاشون بازی میکردم. بهم یه آدامس نعنایی شیک داد یکیشون و اون آخرین دفعه که دیدمش بود. فکر کنم اولین آدماس نعنایی شیکی بود که خوردم و یادمه.

یادمه تو خیابون خیلی مادرم رو اذیت میکردم. یه بار رفتش تو یه مغازه و قایم شد و من حس کردم گمش کردم. کلی گریه کردم و نهایتا باعث تربیت شدنم شد ولی انقدر شوکش بزرگ بود که یادمه بعدش، یه بار تو خونه که بودیم مادر و پدر رو دیدم و گفتم اون روز که گم شدم، آیا مادر اصلیم منو پیدا کرد یا اینا یکی دیگه اند؟ اینا کی اند اصلا؟؟ چجوری بفهمم مادر اصلیم این هست؟

یا حتی اولین و محو ترین خاطره ها از خانواده ام رو یادمه و یادمه چقدررررر بچه بودن :)) یکی دو سال از من بزرگتر بودن که بچه دار شدن دیگه :)) خیلی بچه بودن. 25-26 سالگی که سنی نیست! :)

خیلی سخته بچه بودن ولی خیلی باحاله.

از زندگی تو گذشته خوشم نمیاد. خیلی ناراحت کنندس فکر کردن به این که زمان میگذره و چیزای کمی ازش میمونه. یکی میگفت فقط وقتی روحت زخمی بشه یا اتفاق خاصی بیفته تو حافظه ات ثبت میشه و اینجوری حساب کنی، 99.9% زمانی که میگذرونیم گم میشه. خیلی ناراحتم میکنه که نمیتونم کنترلش کنم. 

دلیل وبلاگ داشتنم همینه شاید. دوست دارم حافظه ام رو ثبت کنم. یه حس درونی نیاز به جاودانگیه شاید. شاید حس میکنم به بی رحمی زمان غلبه میکنم. 


سلام

دو سه هفته درگیر سرماخوردگی عجیبی بودم که زندگیم رو مختل کرد. البته چیزای جالبی هم داشت. مثلا


تنهایی رو تجربه کرده بودم. ولی ۲ ۳ روز با هیچ چیزی ارتباط نداشتن و تو اتاق بودن تجربه حدیدی بود. صداهای تو مغزم بلند تر شده بود و فکر کنم اگه بیشتر ادامه میدادم یه چیزیم میشد. یکی از روش های صوفی ها برای رسیدن به اون بالا ها روزه و تنهاییه. تو جاهای دیگه هم هست البته ولی صوفیا رو مثال زدم که بهمون نزدیکن. البته ۷ ۸ روز حداقل باید تنها باشید

که جالب بود.


از طرف دیگه برای مقابله باهاش، چند تا روش خونگی پیدا مردم. 

تو ایران که تا اونحایی که یادمه و خونواده ما حداقل این کارو میکرد، 

عسل و آبلیمو و آب یا چای بود

شیر با عسلم بود

تو هند، 

شیر با عسل و زردچوبه

شیر با عسل و زردچوبه و فلفل سیاه

ریشه زنجبیل رو گوشه دهن گذاشتن هم به گلو درد کمک میکنه

تو کانادا

شربت آبلیمو و زنجبیل، که اصلا یکی از نوشابه هاشون ginger ale هست که همین که گفته و گاز دار

یکم نوشیدنی الکلی هم مثل gin حتی کسایی که الکل نمیخورن پیشنهاد میکنن. در حد یه قاشق چون کلو رو ضد عفونی میکنه. 

تو روسیه هم

یه لیوان شیر و یه قاشق عسل و یه قاشق سیر خورد شده :/ انقدر هم که بنظر میاد بد نیست. 

یه چیزای جالب تری هم شنیدم.

مثلا یه خانمی تو لب ما ترکیب آب جوش و عسل و برگ نعنا رو برای گلو پیشنهاد کرد که خوب بود.

بعد چغندر که البته معروف بود برای سرماخوردگی خوبه (چغندر امیدوارم اون سفید صورتیه باشه یکی دیگه هست که این دوتا رو با هم قاطی میکنم) ولی این گفت که وسطش رو خالی کن با قاشق و توش رو پر عسل کن. بعد بزار یه مدت تو یخچال و بعد اون عسله رو بنوش. اگه امتحان نکردید بگم خیلی قویه.

استادمم یه چیز عجیب تری پیشنهاد داد که وسط پیاز رو خالی میکنیم و توش عسل میریزیم که من خوب شدم خداروشکر با دستور قبلیه  ولی می‌گفت اینک چیز خوبیه.


سلام

اخیرا متوجه شدم صدای درون و بیرون خیلی با هم فرق دارن. 

بزارید یکم باز کنم صدای بیرونم رو تا بگم براتون صدای درونم چیه.


مدل انسان تو ذهنم اینجوریه الان که یه صدای درون داره که هم فکر های درونشه هم نظراتش. نظراتش راجع به خودش و بقیه. یه صدای بیرون هم داره که چیزیه که بقیه میبینن از ظاهرش و از کلماتش و  body language اش. و یه چیز دیگه که مهم نیست. 


برای این که این رو تست کنیم، میشه از یه نفر بخوایم ازمون فیلم بگیره، در طول روز و مکالمه هایی که داریم، بدون نقش بازی کردن. یا میشه نظر خودمون رو ضبط کنیم راجع به یه چیزی و دوباره چند روز بعد گوش کنیم. هدف اینه که بکگراند ذهنی ای که داشتیم موقع زدن اون حرف از بین بره و بعد به عنوان یه شخصی که ایده ای نداره از اون صحبت، دوباره گوش کنیمش. ببینیم چیزی متوجه میشیم؟ یا اون چیزی که متوجه میشیم با اون چیزی که تو ذهنمون بوده یکی بوده؟؟

یه راهه دیگش هم خوندن پست های گذشته وبلاگه. 

شما رو نمیدونم ولی من هر پستی رو میخونم یه حسی داره که حتی بعضی وقتا به این فکر میکنم که خودم نوشتم یا نه؟

نشون میده صدای بیرون و درونم خیلی خیلی فرق دارن. 

یه نفر دیگه ممکنه همین کارو بکنه و ببینه که نه اینجوری نیست. نشون میده خیلی خودآگاه تره و همچنین ادبیاتش و زبانش بهتره.


بعد اینجوری که به موضوع نگاه میکنیم، که هرکسی نمیدونه از بیرون چه شکلیه، رفتارمون با آدما عوض میشه. از یه طرف همه یه خورده بیگناه تر میشن و از طرف دیگه این نیاز حس میشه که بهتره 

1- بیرونم رو بشناسم و بدونم چجوری نمایش داده میشم و 

2- سعی کنم بفهمم درون مردم چی میگه. نه اون چیزی که در ظاهر و ویس و ویدئو و نوشته هاشونه.  


چون هر کدوم از ماها یه کپی تو دنیایی که تو ذهن بقیه هست از خودمون داریم. روی اون موجودی که تو ذهن اونا زندگی میکنه خیلی کنترل مستقیمی نداریم و همین حرف زدن و ارتباط برقرار کردنی که روی لایه بیرونیمون اتفاق میفته هست که به نحوه ی برخورد و شخصیت اون تاثیر میزاره. اون موجود درونیه هم با صدای درونی افراد حرف میزنه. 

تو فیزیک دنبال جهان های موازی و چجوری رفتن توشون بودیم. در حالی که شاید هیچ وقت فکر نمیکردم دروازه ی رفتن توی دنیا های موازی، همین کله ی افراده. هر کسی برای خودش یه مدل کوچیک شده ای دنیا داره که توش خلقت انجام میده با تخیلش، مردمی که توش هستن رو مجازات میکنه یا بهشون پاداش میده. هرکسی خدای اون دنیای خودشه و هیچ کسی هم بهش راه نداره! :) زیباست.


همین یه خورده body language رو درست کردن خیلی تاثیر داره. اینو چند وقته دارم امتحان میکنم. خیلی راحت میشه فکر بقیه رو تغییر داد با همین. 


اینا هم بیشترش بلند فکر کردنه. فقط مینویسم که منظم بشه. کلا هرچی تو این وبلاگه همینه. نظره. 


سلام

تو مینیبوس سرویس مدرسه ابتداییم، 

اون اوایل که جمع و تفریق یاد گرفته بودیم،

یادمه بیشتر از ۱۰۰ بار شاید حساب کردم سال ۱۴۰۰ چند سالم میشه. همیشه هم حدود ۲۶ ۲۷ ۲۸ در میومد جواب :)) بعد خودمو تصور میکردم چه شکلی ام

قدم چقدره، بچه دارم؟

و چرا انقدر دیر میگذره و ۲۷ سالم نمیشه!

خیلی برام جالب بود که ببینم قرن عوض بشه. اون موقع ها مغزم که خیلی کار نمیکرد فکر میکردم قرن ۲۱ ام تموم میشه.

الان که نگاه میکنم، نسبتا زود گذشت.

قرن ۱۵ ام هجری شمسی هم احتمالا خیلی خبر خاصی نباشه.

ولی از همه اینا مهم تر،

فکر میکردم جزو آدم بزرگا شدم تا اون موقع!

ولی الان که میبینم خیلی اتفاق خاصی نیفتاده.

همون بچه هه ام. 

الان امیدوارم تا آخرش همینجوری بچه بمونم.

امیدوارم چند سال نیام بنویسم که ای بابا یاد روزهایی که بچه بودم بخیر.

نمیدونم بزرگسالی اختیاریه یا اتفاق میفته. اگه به خودم باشه که تا ۱۶۵ سالگی همینجوری میمونم.


میگن به کارای عجیبی که میکنی افتخار کن

ساعت ۸:۱۳ و باطری گوشیم ۳۱ درصده.

عاشق وقتایی ام که عددا قرینه میشن(۳۱۸۱۳) یا جمع چند تاشون با یکیشون برابر میشه مثل ۷:۲۵ یا وقتی عددای پشت سر هم(نه ااما به ترتیب) ظاهر میشن مثل ۵:۳۴. اگه جمعشون به ۳ قابل تقسیم باشه که عالی تر میشه. یه زمانای خاصی هم ۱۱:۱۱ مانند میشه که دیگه عالیه. از 619 هم خیلی خوشم میاد. 639 البته ورژن بهتر قابل تقسیم به ۳ اش هست که قشنگه برای خودش

هه ساعت شد ۸:۲۰ و باطریم ۳۷ درصده. جمع جفتشون میشه ده


سلام

ادامه ی پست قبل

خب اینو دوباره بگم که هرچی نوشتم از اون ویدئو اومده. اگه بنظرتون کانسپت هاش یا لغاتش سخته، اگه این متن دو تا پست ها رو بخونید و ویدئو رو ببینید قطعا بیشتر ارتباط برقرار میکنید. چون تصویری تره.


اینجا بودیم که بدن های چگال تر کمتر میتونن روح رو تو خودشون نشون بدن. و بدن های چگالی های مرحله بالاتر کارای خیلی خاصی میتونن بکنن که برای چگالی های مراحل پایین تر خیلی عجیب و خداگونه است. و این اختلاف بین هر مرحله وجود داره. یک موجود 2D برای یک موجود 1D خداگونه است و این اختلاف برای یک موجود 7D و موجود 6D هم وجود داره.

پنجمین سطح، نور و دانش، با رنگ آبی و چاکرای گلو Throat chakra اولین بدنی هست که در این سطوح کاملا از نور ساخته شده. 

در این سطح موجود یاد میگیره که چجوری به بقیه سرویس بده بدون این که فدا بشه. چیزی که در مرحله 4 یادگرفته رو به عنوان بنیادی برای خدمت به بقیه در این مرحله استفاده میکنه. و در این مرحله احساس یگانگی و ارزشمند بودن میکنه. همچنین قدرت های متافیزیکی خیلی قدرتمندی تو این سطح میتونه حاصل بشه.

موجودات در این سطح خیلی وقتا برمیگردن به سطح 3 تا دوباره به خلق خدمت کنن و Vibrational frequency کل سیاره رو بالاتر ببرن. خیلی از انسان هایی که بقیه رو به سمت Spirituality و ت هدایت میکنن، موجودات مرحله 5 میتونن باشن که تناسخ پیدا کردن به مرحله سه برای کمک به بقیه.
برای همین خیلی از متون دینی از نور در جمله بندی هاشون استفاده میکنن. مثلا فرشته ها از نور هستن. 
توجه کنید که این موجودات هیچ وقت اختیار انسان ها رو زیر سوال نمیبرن و این بخشی از دانش و حکمتی هست که دارن. تو هر لحظه، هر شخص خودش باید تصمیم بگیره به سمت نور و روشنی بره یا نه. 
این موجودات مرحله پنجم از فضا و زمان آزاد هستن و قدرت خلق ماده از نور و . رو دارن. دقیقا همون کارایی که شما میتونید تو یک Lucid dream انجام بدید که خدا میدونه چقدر به همه پیشنهاد کردم و هیچ کسی انجام نداده، رو در واقعیت انجام بدن.

در این مرحله، حافظه ی جمعی موجود، به بزرگی یک سیاره هست. همونطور که گفتم، از مرحله 4، کم کم پرده های بین ذهن ها برداشته میشه و تو این مرحله دیگه کل یک سیاره یک موجود میشه.


هر مرحله چگالی از سمت مرحله بالاتر جذب میشه. همونطور که ما موجودات مرحله 3 به سمت عشق و درک متقابل جذب میشیم، موجودات مرحله 5 به سمت چیزی که چگالی ششم داره جذب میشن که بالانس و یگانگیه.



مرحله ششم: رنگ ایندیگو (بین آبی و بنفش) چاکرای چشم سوم  Third eye بدن نوری داره.
در این مرحله بالانس کامل بین عشق و دانش کسب میشه و از این جا ببعد قطبیت منفی اصلا وجود نداره. یعنی کسایی که قطبیت منفی رو هم انتخاب کرده بودن در این مرحله قطبیت مثبت پیدا میکنن.
در این مرحله روح به شکلی که ما میشناسیم به طور نسبتا کامل شکل گرفته و برمیگرده در زمان و برای من و شما نقش روحمون رو بازی میکنه. نقش اون Higher self که از مدیتیشن و صد تا راه دیگه میشه بهش رسید. 
اینجوری باعث میشه که من و شما و تناسخ های قبلیش، بتونن انتخاب درست بین دوتا قطب داشته باشن. 
پس یه جورایی این مراحل پشت سر هم انجام نمیشن و یک ساختار پیچیدست که تو زمان جلو عقب میره. در نهایت شبیه یک موج ایستا به تعادل میرسه و مسیرش تو زمان مشخص میشه.
نشون میده روح شما، همون خود شماست که از میلیارد ها سال دیگه در آینده اومده و داره بهتون میگه چی خوبه و چی بده. بهتره بهش گوش کنیم.

موجود مرحله ششم این هدایت رو برای این انجام میده که قطبیت خودش رو کامل تر کنه تا به مرحله 7 ارتقا پیدا کنه.
این مرحله 75 میلیون سال طول میکشه. 


مرحله هفتم، Gateway یا دروازه، رنگ بنفش و چاکرای تاج یا Crown Chakra  بازم بدن نوری داره.
را خودش یک موجود مرحله 6 هست و هنوز به مرحله 7 نرسیده. ولی یه چیزای جزیی از این مرحله میدونیم.
در این مرحله همه ی خاطرات شخصی از بین میره و به خالق وصل میشیم. این به این معنی نیست که چیزی رو از دست دادیم، به این معنیه که همه چیز رو بدست میاریم. 
این مرحله، مرحله آخر این اکتاو (دنیا) هست. 
موجودات مرحله هفتم راهنما های موجودات مرحله 6 هستن.
موجودات مرحله هفتم انگار یک پاشون در ابدیت هست و یک پاشون در زمان، دقیقا قبل از یکی شدن با خالق.

بعد از این مرحله یک اکتاو کامل میشه و مرحله بعدی مرحله ی اول یک دنیای جدید میشه که غیر قابل وصف  و تصوره برای ماها.


را میگه که این سطوح مختلف چگالی، سطوح مجزایی نیستن. این سطوح هر کدوم 7 زیر سطح و هر زیر سطح 7 زیر زیر سطح داره و اینجوری بینهایت سطح وجود داره که این سطوح رو پیوسته میکنه. اما این تقسیم بندی برای فهم بهتر ماهاست.
این مراحل شبیه کمربند های ورزش های رزمی کار میکنن. هر کمربند که گرفته میشه یک حس کشش درونی برای گرفتن کمربند بعدی در آدم بوجود میاد. این سطوح هم هر کدوم کشش برای سطح قبل دارن و در آخر هم کشش اصلی از طرف خالق میاد و ما از درون میخوایم با خالق یکی بشیم. 


ما اینجا اومدیم که با قطبیت ها آشنا بشیم بینشون انتخاب کنیم. بعد یاد گرفتن این دانش، تازه مراحل اصلی شروع میشن پس آماده باشید :)







سلام


یکی از مدل های متافیزیکی کانچسنس Consciousness (آگاهی؟!) ، مدل The law of One هست که برای کانچسنس 7 چگالی (Density) تعریف میکنه.


این متن از این ویدئو اومده. 

https://www.youtube.com/watch?v=seaJcY0kXjk

و از کتاب The law of One. این مدلیه که مصری های باستان قبول داشتن و اعتقاد داشتن خدا RA براشون اورده. دونستنش خالی از لطف نیست بنظرم اگه اهل این چیزایید. من هیچ نقد و برداشتی هم از مدل های دیگه ندارم. فکر کنید کتاب تاریخ دارید میخونید.


تو این کتاب، زبان خاصی استفاده شده که بخاطر سطح بالایی که داره کمی ثقیل ممکنه بنظر بیاد یا از کلمه های جایگزین که معنی دقیق تر بدن استفاده کرده.

مثلا بجای شخص/انسان از مجموعه ذهن/بدن/روح استفاده شده. برای همین بهتره که با زبونش آشنا باشید. 


این مدل خیلی مفهومی و دقیق به علم پشت ایده ی تناسخ reincarnation و تکامل روح میپردازه.

تو این مدل 7 چگالی (که از این ببعد Density بجاش میگم) برای روح تعریف شده. عدد 7 عدد مقدسی تو متافیزیکه. این 7 Density با 7 رنگ تو رنگین کمون، 7 کانال انرژی اصلی یا چاکرا تو بدن، 7 تا نوت اصلی تو موسیقی مشخص میشه. هر جهان یک اکتاو هست(7 تا نوت موسیقی پشت هم میشه یه اکتاو که 8 امین نوت دقیقا با اولین نوت صداش یکیه منتها فرکانسش دو برابره) 


این مدل جواب های جالبی به سوال های بنیادی داره.


را میگه که جهان، مکانیزمیه برای خالق یگانه بی انتها که خودش رو تجربه کنه.

همچنین بینهایت اکتاو=جهان وجود داره و چیزی که ما داریم تجربه میکنیم یکی از اکتاو های بینهایتی هست که وجود داره یا به زبون دیگه یکی از بینهایت جهانی که وجود داره هست.


را میگه که تکامل کانچسنس توی 7Density اتفاق می افته.  تعریف دنسیتی اینه:

The entanglement of light within a certain vibrational range.

یا به زبون مثلا فارسی(؟)، "ترکیب نور در بازه های لرزشی مشخص" (چند تا کلمه فارسی تو این جمله دیدید؟ چند تا عربی؟). حالا نمیدونم این منظور رو بهتر از متن انگلیسی میرسونه یا نه. توجه کنید که این زبونی که اینجا استفاده شده زبون تخصصی متافیزیکه و خیلی چیزا توش خیلی معنی های مختلف میدن. مثل متون دینی یا .

هر چقدر که Vibration یا همون لرزش کند تر باشه، Density کمتره و ظرفیتش برای نشون دادن Consciousness کمتره.

هر چقدرم Vibration سریع تر باشه، ظرفیت اون Density برای نشون دادن consciousness به معنای واقعیش، بیشتره. و این همون عامل محرک تکامله.



همون طور که میدونیم، تکامل، کامل شدن، یکی از قوانین اصلیه دنیاست. همون طور که هرچیزی در دنیای فیزیکی تکامل پیدا میکنه، تو دنیای متافیزیکی هم روح و Consciousness تکامل پیدا میکنه.

 ازین ببعد به جای Consciousness روح بکار میبرم. چون سخته نوشتنش.


اولین Density که به معنی وجود و آگاهی از وجوده، که با رنگ قرمز و چاکرای ریشه یا Root مشخص میشه، بدن با ساختار اتمی مربوط به این مرحله است.

چیزایی که تو این سطح هستن:

هر موجودی که وجود داره! 

4 عنصر اصلی آب و آتش و خاک و باد

وقتی خورشید شکل گرفت و سیاره های دور و برش بوجود اومدن، کره زمین میلیارد ها سال رو توی این سطح سپری کرد. سطح وجود داشتن. بعد سال های طولانی اثر متقابل چهار عنصر، به صورت آب و ماگما و باد و زمین، روح به سطح دوم تکامل پیدا کرد.


دومین Density که به معنی رشد و حرکت هست و با رنگ نارنجی و چاکرای دوم Sacral مشخص میشه، 

چیزهایی که تو این سطح هستند:

تمام چیزایی که به صورت بیولوژیکی وجود دارن و چیزای زنده که حرکت خودکار دارن. مثلا میکروب ها و گیاه ها و حیوانات.

در این مرحله روح به آگاهی از قسمت های مختلف خودش میرسه که از طریق ارتباطات داخلی خودش با خودشه. با این آگاهی، موجود میتونه با محیط اطرافش ارتباط برقرار کنه. به درکی از زمان و مکان میرسه.

آخرین مرحله های این سطح، حیواناتی هستن که باهوش تر هستند و به عنوان حیوانات خانگی نگهداری میشوند. حیوان به مرحله ای کوچیک از خود آگاهی میرسه. مثلا اسم دار میشه و به صاحبش جواب میده و  


سومین Density مرحله ی خود آگاهی و انتخاب است. که با رنگ زرد و چاکرای سوم که سولار پلکسس Solar plexis مشخص میشه. بدن شیمیایی مربوط به این مرحله است.

ماها این جا هستیم. این مرحله کوتاه ترین و جدی ترین مرحله بین همه ی مرحله هاست و مفاهیمی مثل "پرده ی فراموشی" و "قطبی شدن" توش معرفی میشه.

تو این مرحله حق انتخاب بین قطب های خوبی و بدی وجود داره.

پرده  ی فراموشی مکانیزمی هست که توی اون، موجود تناسخ های گذشته خودش رو فراموش میکنه برای همین به ظاهر، به نظر میاد که روح در تکامل نیست و این باعث میشه که هر موجود بتونه یک انتخاب کاملا مجزا از بقیه داشته باشه و بدون هیچ پیش زمینه ای جلو بره و بین قطب های مثبت و منفی / خوبی و بدی انتخاب کنه. تضاد هایی که برامون بوجود میاد، چالش های زندگی و سختی ها لازمه ی گذر از این مرحله است و این، دقیقا دلیل این هست که این مرحله بسیار کوتاهه و سخت!

رنج کشیدن باعث میشه که روح بتونه از اون نفسی(Ego) که در مرحله دوم ساخته شده استفاده کنه و بتونه حق انتخاب داشته باشه و یک موجود جدا باشه.  

رنج کشیدن در این مرحله خیلی زیاده چون باید دو تا قطب برای موجود به اندازه برابر ارائه بشن و بین اون ها انتخاب کنه.

این که یک موجود به مرحله ای برسه که نفس داشته باشه باعث میشه که احساس جدایی و تک بودن کنه، در بدو شروع این مرحله باعث وحشی گری و خودخواهی میشه که جنگ ها رو به راه میندازه. بعد سال های طولانی تناسخ روح، بالاخره روح این درس رو میگیره که راه درست، عشق و درک متقابله. و در آخر به این مرحله میرسه که یک موجود نا متنهای هست که در حال گذر از یک مرحله موقتی هست. 

اینجاست که موجود شروع به انتخاب میکنه. بین دو تا قطب:

قطب منفی میشه خدمت کردن به خود.

قطب مثبت میشه خدمت کردن به بقیه.


و این انتخاب بقیه مسیر رو انتخاب میکنه و مرحله های بعد میشه قوی کردن این قطبیت.


ویدئو خیلی چیز جالبی میگه. 

روح در سنگ خوابه.

در حیوانات در حال خواب دیدنه.

و در انسان ها بیدار میشه.


و تا اینجاش رو که میدونستیم تا حدودی. ولی از این جا ببعدش رو را ادامه میده.


چهارمین سطح، مرحله ی عشق و درک متقابله. با رنگ سبز و چاکرای قلب Heart chakra، بدن از جنس نور مربوط به این مرحله است.

این مرحله 90.000 سال طول میکشه و را میگه که کل سیکل تکامل 30.000.000 سال طول میکشه.

یادتون سال 2012 رو؟ سال 2012 بر اساس چند تا تقویم و تئوری مختلف سال خاصی بود. 21 دسامبر 2012 روز بسیار مهمی بود که طبق گفته را، سیاره ما وارد چگالی چهارم شد. البته که مشخصه اگه خوب نگاه بکنیم تو چند سال اخیر خیلی چیز ها فرق کرده. یه چیزایی داره تو چشم میاد که اصلا در گذشته اهمیتی نداشت. مردم دارن میفهمن که همه مثل هم فکر نمیکنن و باید همدیگر رو درک کنن، باید کره زمین رو حفظ کنن و نژاد پرستی و چیزای دیگه رو بزارن کنار. و این ها از 2012 ببعد خیلی خیلی بیشتر شده.

ارتباطات داره بیشتر میشه و جهان داره به هم وصل میشه. افراد فاسد دستشون داره بر ملا میشه و اشخاص دیگه اون قدرتی که قبلا داشتن رو ندارن. یا دارن کم کم از دست میدن. خیلی راه هست.


در انتهای این سیکل که میلیون ها سال بعده، روح افراد به قدری به هم متصل میشن که یک مجموعه اجتماعی زنده رو تشکیل میدن. در مرحله های پنجم و ششم این مجموعه ها بزرگتر و بزرگتر میشن و قوی تر میشن.


به عنوان یک پ.ن. قطبیت منفی با خودخواهی، تنفر از بقیه و خودشیفتگی تکامل پیدا میکنه برای همین از مرحله 4 عبور نمیکنه و یک راست به مرحله 5 میره. چون عشق رو چیز کاربردی ای نمیدونه. چون این قطبیت از این مرحله میپره، تکاملش بسیار سخت تر و طولانی تره. 


برای همینه که توی متون متافیزیکی، از ما به جای من استفاده میشه. چون تو مرحله 4 دیگه شخص وجود نداره و یک مجموعه اجتماعی بزرگ مرحله بالاتر هست که اون داده ها رو به شخصی که نویسنده هست داده. 

هرچقدر پیشرفت بیشتری تو این مرحله حاصل میشه، ارتباطاتات بیشتر تله پاتی میشه و عدم صداقت غیر ممکن میشه. 


هر چقدر که بیشتر این تو این مرحله جلو بریم، در سال های آینده، این پرده ی فراموشی بیشتر برداشته میشه و انسان های جدیدی به دنیا خواهند اومد که گذشته خودشون رو به یاد دارند. 



------------------

هرچقدر که از بدن های چگال تر، مثل بدن اتمی یک سنگ به بدن های غیر چگال تر مثل بدن شیمیایی و بدن نوری و . جلو میریم فرکانس نوسانات بیشتر میشه و قابلیت بدن در نشون دادن روح بیشتر میشه. پس این باعث نمیشه که کارای مرحله های بالاتر برای ماغیر ممکن بشه. فقط خیلی سخت تره و از اون طرف، اگه یه موجود با مرحله چگالی بیشتر، تو شکل فیزیکیش سراغ ما بیاد، کارایی میتونه بکنه که بنظر ما خداگونه است. دقیقا مثل ما و حیوانات و حیوانات و بی جان ها. 


بقیش رو بعدا مینویسم. طولانی شد.



سلام


در ادامه قصه حضرت عیسی (ع)،

گنجینه های بهشتی

در زمین برای خودتون گنجینه جمع نکنید. جایی که بید و ات موزی نابودش میکنن و جایی که ان حمله میکنن و سرقت میکنن. در عرش خدا گنجینه های خودتون رو ذخیره کنید، جایی که ان نمیتونن سرقتش کنن. قلبتون همون جایی هست که گنجینه هاتون رو ذخیره کنید. 

چشم نور بدن است. اگر چشمان سالم داشته باشید، کل بدن پر از نور خواهد بود. اگر چشمانتون نا سالم باشه، کل بدن از تاریکی پر میشه. 

هیچ کسی نمیتونه از دو نفر فرمان بگیره. حتما یا از اولی بدش میاد و خدمت به دومی میکنه یا از دومی بدش میاد خدمت به اولی میکنه. شما نمیتونید هم به خدا هم به پول همزمان خدمت کنید.

یه متن از یکی از بزرگای هندی هست که میگه اگر چیزی رو دوست داری و عاشقشی از شرش راحت بشو، بندازش دور. داستان حضرت یعقوب و یوسف و داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل هم همین بوده. از شر چیزی که خیلی دوستش داشتن، که فرزندشون بوده باید راحت میشدن تا خدا رو پیدا کنن. پول و همه ی تعلقات مادی مثل دوستان و خانواده، چشم آدم رو کور میکنه. و قسمت خنده دار ماجرا اینه که در نهایت هم باید از دستشون بدیم! یعنی همه میدونیم که یک روز میرسه که میمیریم.

لحظه مردن خیلی لحظه جالبیه. میدونید چه سوال برامون پیش میاد؟ سوالی که پیش میاد اینه که چی از تو میمونه وقتی تعاریفی که برای خودت ساختی رو از دست بدی. آیا تو با علمی که داشتی تعریف میشی؟ آیا تو با جایگاه اجتماعی که داشتی تعریف میشی؟ آیا تو با خونوادت تعریف میشدی؟ بعد همون رو میان ازمون میگیرن. 

قضیه اون بنده خدا رو یادتونه که آدم خیلی خوبی بود ولی یک ساعت داشت که خیلی دوست میداشتش. توی بستر مرگش که بود، اطرافیانش دیدن داره میگه که نشکن نمیگم، نشکن نمیگم، یکم که حالش بهتر میشه میپرسن چه خبر بود؟ بهشون میگه شیطان اون ساعت رو گرفته بود و میگفت اگه حق رو بگی ساعتت رو میشکنم! منم میگفتم نشکن نمیگم

در حالی که کاریش نمیشه کرد. تنها اتفاقی که میفته اینه که پروسه مرگ بیشتر طول میکشه و زجرش بیشتر میشه. چه بهتره که حسابمون رو نه تنها با بقیه، بلکه با خودمون صاف کنیم قبل این که ازمون به زور بگیرنش.


نگران نباشید 

نگران زندگی نباشید! نگران چیزی که میپوشید و میخورید نگران بدنتون نباشید. زندگی بیشتر از اینها نیست؟ نگاه کنید به پرنده های آسمون، اون لباس نمیبافن و ذخیره نمیکنن و توی آغول ها چیزی نگه نمیدارن و همچنان، "پدر" بهشون روزی میده. مگر نه این که شماها از اون پرنده ها ارزشمند ترید؟ کسی از شما میتونه با نگرانی یک ساعت به زندگی اضافه کنه؟

بعد یکم راجع به این که لازم نیست نگران خوردن و . باشید حرف میزنه

اول خدا و راستی رو جستجو کنید و این ها خودشون میان. نگران فردا نباشید چون هر روز خودش برای خودش کلی مشکل داره :)


که اینم حرف جالبیه. میبنیم که حرفش و حرف عرفا خیلی به هم نزدیکن. قضیه هم اینه که نقشه شیطان کاملا مشخصه. نظام اجتماعی یک ماز هست که آدم رو به یه سری اهداف بی هدف سرگرم کنه تا پیر بشه. وقتی پیر شد هم انرژی برای جستجوی حقیقت نداشته باشه. مثلا یه مثال بزنم.

خورشید این بالای سرمون بود، نصف روز هم نور میداد. اومدیم درختا رو کندیم و زمین رو خراب کردیم و . که نیروگاه هارو راه بندازیم و برق تولید کنیم و دو ساعت بیشتر برق داشته باشیم. در حالی که اصلا از اون اول نیازی به این نبود! واقعا نیازی نبود. بعد بیایم وقت زیادی بزاریم و این پدیده رو مطالعه کنیم و من برم لیسانس و فوق این رشته رو بگیرم. 

منظورم این نیست که این چیزا بده. منظورم اینه که بیخوده! اگه اینا هدف زندگی بشه اشتباه چون پوچه. سرگرمیه. وقتی که استادم تو دانشگاه تهران رو میبینم که استرس و فشار خون و . امانش رو بریده خب چی بگم. الان این کمکی کرد به زندگیمون؟ این که طبیعت رو نابود کردیم کمک کرد بهمون؟

خدا زمین رو گزاشته بود که بکاریم و درو کنیم و بخوریم از توش، و این زندگی تموم بشه بره دیگه. این مسخره بازیای بی سر و ته رو درست کردن برامون و خود به خود توی مسیرشون افتادیم و یه جوری با کله وقت میزاریم روشون که انگار اینا واقعا جوابن. در حالی که نیستن.


اتفاقا این تکامل تکنولوژی برای رسیدن آدما به هم لازم بود. وقتی آقای بهجت فکر کنم میگه وقتی آخر زمان میشه همه ی چیزهای تو خونه با هم حرف میزنن (لامپ و کتاب و .) منظورش همین بوده. این وصل شدن آدما به همدیگه توی چهارچوبی که شیطان نمیتونه جلوش رو بگیره، کاتالیزگر آخر امانه. 

یعنی لازم نیست ولی تو این داستان آدم ها و تکامل روحشون، لازمه که آدما بتونن همدیگه رو بیدار کنن از طریق ارتباطات.


و داستان آدم ها:

همه تو یه چیزی دنبال جواب میگردن. تو نگاه بقیه، خنده داره همه فکر میکنن بقیه جواب رو دارن. سلبریتی ها جواب رو دارن ولی یادشون رفته این هنرمندا شغلشون نقش بازی کردنه!. تو خریدن یه آشغال جدید که دو روز بعد ورژن بعدیش میاد، بعدم همه غر میزنن چرا آیفون 68 با آیفون 69 فرق زیادی ندارن و همچنان تو صفش وای میستن. انگار اینا شادی میاره. خب نمیاره دیگه. کی میخوایم بفهمیم. یه سری دیگه جواب رو تو راهنمایی کردن بقیه میبینن. خیلی خنده داره. فکر میکنن خودشون به جواب رسیدن و میخوان برن بقیه رو ارشاد کنن. خیییییلی خنده داره. بعد تو صحبتاشون نفرت از بقیه موج میزنه. اینه الان مثلا جوابی که بهش رسیدی؟ این که بگی هنر حرامه جوابته؟ خدا مگه زیبا نیست و زیبایی رو دوست داره، این قطب نمای زیبایی سنج تو وجودت گذاشته شده. وقتی از هنر متنفری یعنی انسان عزیز من داری اشتباه میزنی. به خودت بیا. 


جواب بنظرم واضحه.


این داستان حضرت عیسی رو نوشتم که یکم بخندید. به این بخندید که دغدغه های چند هزار سال پیش با الان خیلی فرقی نداره و هنوزم این آدمیزاد نفهمیده منبع خوبی از کجاست. هنوزم داریم بیرون از خودمون دنبال خدامون میگردیم. از اون طرف این رو نوشتم که بگم که قانونی که قانون بوده، توسط این پیامبر عوض شده. مگه موسی هم پیامبر نبود؟ مثلا اون نمیتونست همین چیزا رو بیاره برای مردمش؟ چرا لازمه که دین کامل بشه؟


این که پیامبر ما آخرین پیامبر بود معنیش این نیست که چیزی که اون اورده آخرین ورژنه. این معنیش اینه که دیگه آدمیزاد به یه جایی رسیده که لازم نیست با چوب دنبالش بیفتن. دیگه خودش میتونه حقیقت رو پیدا بکنه. دیگه چوپان لازم نداره. معنیش این نیست که دوباره بشینیم از توی حرف بنده خدا قانون در بیاریم. دیگه این قطب نماهه خودش رو نشون میده.


میخوام براتون بگم که چقدر پیامبر ها مخالف فرهنگ بودن. 

خیلی مخالف فرهنگ بودن.

زمان عرب ها که گذشتگانشون رو عملا میپرستیدن و بهشون افتخار میکردن. زمان این بنده ی خدا عیسی هم که وضعیتی درست کرده بودن خشکه مقدس هاشون. زمان موسی که مردم به بردگی گرفته شده بودن و اون فرهنگشون بود. کار هر پیامبری تو زمان خودش انجام داد، نجات آدما از بردگی شیطان بود. این کار رو با شکستن فرهنگ با شکستن Mindset هایی که درست فرض میشد انجام میداد.


مثلا فکر میکنیم زمانی که موعود بیاد چی میخواد بیاره؟ طناب میندازه مار بشه؟ نه. وقت این داستان ها تموم شده. یا مثلا یه نصفه رکعت به نمازا اضافه میکنه؟ نه. وقتی موعود بیاد دقیقا میگه آهای مردم، جمع کنید این بساطی که درست کردید رو. به خودتون برگردید. خیر برای همدیگه بخواید و بشینید با خودتون خلوت کنید. به شکل نماز یا هرچیزی که صلاح میدونید. از دست این نفس راحت بشید خیلی  واضحه. خیلی واضحه. 

میاد میگه که توی چی دنبال خدا میگردید؟ شماها خدایید! شما ها خدایید که داره خودش رو تجربه میکنه. همتون باید برید سیر آفاقی (حرف زدن با آدما) و انفسی (شناختن خودتون) رو طی کنید و به انا الحق برسید. بفهمید که خدا درونتونه نه بیرون. بعد اونجاست که گردنش رو میزنیم. مثل همیشه. 

فکر میکنیم مثلا موعود چی میخواد بیاره. میخواد یه آمپول یا دارو بیاره که بزنیم و آدم بشیم؟ شاید بیاره 

(و میاره- شک نکنید، پذیرفتنش البته به اختیار هر کسیه و خیلیا قبول نخواهند کرد - ر.ک. فیلم Matrix فیلم بسیار دقیقیه. ببینید که تحمل خوردن اون قرص قرمز سخته و ممکنه خیلیا دوست داشته باشن همه چیز رو فراموش کنن و به زندگی پوچ پر زرق و برق عادی برگردن) 

ولی هیچ چیزی اختیار انسان ها رو سلب نخواهد کرد. در آخر، هممون باید بین این دوتا راه انتخاب کنیم. یعنی معجزه که کل زندگی رو درست کنه وجود نداره. در آخر همه چیز به این برمیگرده که چقدر شخص تمیزه، چقدر هنر دوسته، چقدر به طبیعت نزدیکه و چقدر به خودش و دیگران احترام میزاره. اگر اینا رو ول کنه، دوباره شیاطین توی روحش ریشه میکنن و کاریشم نمیشه کرد، قانون زندگیه.

میگه که شبیه چیزی که جدم انجام میداد، چاه بکنید و درخت بکارید و زمین رو آباد کنید. کاری که ما نمیکنیم. چند تا درخت کاشتیم؟ چند تا درخت قطع کردیم؟ مستقیم و غیر مستقیم؟ چقدر گند زدیم به کره زمین؟؟


آخرین مرزی که آدما قراره فتح کنن اینه که بفهمن حق با هیچ کسی و هیچ جایی نیست. حق درون هر کسیه. و هرکسی برای خودش خداست. یه چشمه از وجود خداست و باید بفهمیم که شناختن بقیه لازمه. باید بفهمیم که آدما طرز فکرای مختلف دارن. 


فرهنگ و چهارچوب دقیقا نقشه واضح شیطانه برای خشدن چشمه روشنگری افراد و تلف کردن وقتشون که وقت نکنن خودشون رو پیدا کنن. که نتونن خدا بشن.



سلام

یکی از درس های تاریخ اینه که وقتی به حق رسیدی باید حواست باشه کله ات رو از دست ندی.

یعنی کسی که به حق رسیده متاسفانه نمیتونه خود حقیقت رو بگه. چون شیاطینی که بدن آدما رو تسخیر کردن، موجودات جالبی اند

در مقابل حقیقت یه کاری میکنن که آدما گارد بگیرن و احساس ناراحتی(راحت نبودن) کنن!!

قطب نمای حقیقت خیلی عمیق و درونمونه این می‌تونه راهنمای خوبی تو این راه پیدا کردن خدا باشه. ا

این متن هم یه سیگنال از قطب نمای حقیقت جوت ای آدمیزاد

یه نشونه هم میتونه باشه برای خودمون که خودمون رو تو نقشه کثافت این دنیا پیدا کنیم. ببینیم چند چندیم؟ 


بنظر بنده هر وقت فکر کنیم خدا رو پیدا کردیم دقیقا نقطه شروع کثافت کاری شیطانه. دقیقا همون جایی که خدا رو پیدا کردیم و تعریفش کردیم کار تمومه.

همون جایی که یه نفر حرفی از چیز حقیقی تر زد و خواستیم دهنش رو ببندیم یه نشونه است.

شیطان یه چیز بیرونی نیست. درونمونه و با احساسات کار میکنه. هر وقت از چیزی بدت اومد بهش زل بزن. ببین که دقیقا چیه. اگه سرتو میخوای برگردونی بدون این از جنون درون خودته.

اگه کثافت و حالت تهوع حالت رو بهم میزنه، شاید یه سیگناله به خودت که ببینی این غذایی که خیلی دوست داشتی بخوری حقیقتش چه شکلیه. حقیقت این دنیا که shit رو خوشگل میکنه و دلت براش ضعف میره چیه.


سخته زنده بودن. تو ریک اند مورتی یه موجودی هست به اسم meesek یا همچین چیزی. تیکه کلامش اینه. وجود داشتن درد داره :) 


سلام 

بعضی کامنتای پست قبلیه اینجوری بود که بنظرم اومد که بنظرشون اومده میخوام کسی رو مسیحی کنم. نمیدونم کجای این وبلاگ به یک مبلغ دین میخوره. میخواستم اولا بگم که قضیه 2000 سال پیش چی بوده. و در ثانی من هیچ علاقه ای به جذب مردم به دین هایی که زنگ زدن ندارم. 

اگه تو قرآن داستان حضرت عیسی نبود، به اندازه خیلی زیادی حتی دلیل وجود داره که حتی ایشون وجود نداشته و داستانش یک حرکت از جانب رومی ها بوده ولی خب من به متن قرآن اعتماد دارم. فکر نکنمم وارد اون بحث بشم. 

من اون معجزه رو ندیدم و مطمعن هستم که کسی ازم انتظار نداره که اون معجزات رو قبول کنم چون تو یه سری کتاب قدیمی نوشته شدن. ولی بنظرم تاریخ لازم نیست اتفاق اتفتاده باشه. همینقدر که مردم قبولش داشته باشن مهمه.   

بنظرم سیر خدا شناسی از درون هر کسی باید اتفاق بیفته و این دین ها صرفا یک مدل فکری هستن که یه جوابایی هم میدن. ولی هر کسی چشم بسته دنبالشون رفته، سرنوشت خوبی نداشته. 

چیزای دیگه ای هم از طرز فکرای دیگه هم من زیاد مینویسم. میخوام کسی رو بودایی کنم؟ یا .؟ نه. اینا صرفا طرز فکره برای باز شدن این چارچوبی که جامعه برامون تراشیده و فرهنگ بهمون غالب کرده که یک موجود محدود به مرز های سرزمینمون نشیم. کسی بشیم که بتونیم در ابعاد کل این سیاره فکر کنیم.

خودمم چیز زیادی بارم نیست. اینا یجورایی یادداشت های سیر درونی خودمه. 

و در ادامه این پست قبلیه.


همچنان حضرت عیسی برای مردم از کارایی که باید بکنن میگن:


کمک به نیازمندان

مراقب باشید که کار درست رو به قصد دیده شدن جلوی بقیه انجام ندید. اگر انجام بدید هیچ پاداشی از "پدر" در بهشت نخواهید داشت.

وقتی به نیازمند کمک میکنید تو بوق و کرنا نکنید. چون این کار رو منافق ها و ریا کار هاست که در سینگاگ(محل عبادت یهودی ها) ها  و در خیابان ها انجام میدن که برای بقیه خوب جلوه کنن و مورد احترام قرار بگیرند. من به حق به شما میگم که اونا پاداشی که میخوان رو گرفتن! (میخواسته دیده بشه و دیده شده) 

وقتی به نیازمندی کمک میکنید، کاری کنید که دست چپتون از دست راستتون خبردار نشه و کارتون در خفا باشه. اون موقع است که "پدر" که دیده چه چیزی در خفا اتفاق افتاده پاداشتون رو میده. 

که جالبه اینم بنظرم. نیت کردن و هدف گذاری کردن برای کار ها برای اینا هم مهم بوده. فکر کنم یکم جلوتر میگه که خودتون مشخص میکنید کارایی که انجام میدید کجا تاثیر دارن. میتونید تو این دنیا ذخیره کنید و بعد مرگ از دستشون بدید یا نه میتونید تو جایی که جاودانه است ذخیره کنید و ازین جور داستانه


دعا/ عبادت

و وقتی عبادت میکنید شبیه منافق ها/ریا کار ها نباشید که دوست دارن در سینگاگ ها و خیابون ها عبادت کنند که توسط بقیه دیده بشوند. من بهتون دوباره میگم که اون ها پاداششون رو دریافت میکنن(مثل بند قبلی) 

وقتی شما میخواید عبادت کنید، به اتاق خودتون برید، در اتاق رو ببندید و عبادت کنید "پدر" رو که دیدنی نیست. بعد "پدر" که میبینه کاری رو که در خفا انجام میشه پاداشتون میده. و وقتی که عبادت میکنید، شبیه پگان ها(یه گروه دینی دیگه) شروع به تند تند و بی معنی حرف زدن نکنید. چون اونها فکر میکنند که چون کلمات زیادی میگن، حرفشون شنیده خواهد شد. شبیه اون ها نباشید چون "پدر" قبل از این که چیزی رو بخواید، میدونه. 

و اینجوری باید دعا کنید:

ای پدر ما در بهشت(عرش خدا)

اسم تو مقدس باد

قلمرو تو جاودانه باد

چیزی که میخوای انجام میشه

روی زمین انگار که زمین بهشت هست(زمین دقیقا همون طور که به عرشت احاطه داری تحت کنترل تو باشه باشه)

امروز، نان امروز ما رو بده

و قرض های ما رو ببخش.

همونطور که ما کسایی که بهمون بدهی دارند رو میبخشیم

و مارو از وسوسه ها حفظ کن و ما رو از شیطان حفظ کن. (کار شیطانی)


استفاده از ضمیر جمع ما برام جالبه اینجا. دوباره برمیگرده به دعا کردن برای همه. برای یه موجود بزرگتر در ابعاد اجتماعی

ر.ک. به 7 چگالی کانچسنس که چند تا پست قبل بود.


و بدونید که اگه گناهای بقیه رو ببخشید، خدا گناهاتون رو میبخشه و برعکس.


البته تو دین یهودیت فکر کنم دعای و عبادت گروهی نداشته باشن. تنها جایی که عبادت گروهی دیدم توی اسلام و یه سری مدیتیشن ها که چند نفر انرژیشون رو همسو میکنن بوده. 


روزه گرفتن

وقتی روزه میگیرید بی حال بنظر نیاید شبیه ریا کار ها!! که چهرشون رو خراب میکنن که به بقیه بفهمونن روزه اند. که دوباره اونها پاداشی که میخواستن رو گرفتن. ولی من به شما میگم که وقتی روزه میگیرید روی سرتون روغن بمالید (ازین کارایی که قدیما که کرم و. نبوده میکردن، بعضیا میگن این روغنی که ازش حرف زده میشه روغن ماریجوانا که CBD زیادی داره هست. که قدیما استفاده میشده و الان دوباره داره محصولات CBD دار برمیگرده. تو کانادا محصولاتش فروخته میشه و برای سلامتی گویا خوبه) و صورتتون رو بشورید. و دوباره همون چیزایی که قبلا گفتن راجع به اهمیت خفا. 


که بنظرم نکته جالبی گفته. نمیخوام مقایسه رو بنویسم ولی ماه رمضون خودمون رو با این چیزایی که میگه مقایسه کنید.

مثلا مجبور میکنن مردم رو ادای روزه گرفتن در بیارن در حالی که روزه نیستن. اصلا کل قضیه سختی کشیدنه. سختی کشیدن تو اون 7 چگالی کانچسنس یکی از کاتالیزور هایی هست که سطح آدم رو بالاتر میبره. و ما به روزه یه جوری نگاه میکنیم انگار خدا گفته حتما انجام بدید وگرنه چوب تو آستینتون میکنم و میخوایم به راحت ترین روش ممکن تمومش کنیم.


بقیش رو با یکم تحلیل بعدا مینویسم. البته که تو کامنتای پست قبلی به خیلی هاش اشاره کردم ولی منظم تر مینویسم بلکه مفید واقع بشه



سلام


امروز حوصلم سر رفته بود و گفتم برم ببینم این که خدا میگه که برید و به آنچه به پیشینیانتون فرستادم ایمان بیارید دقیقا چیه. 

خوندن انجیل خیلی وقتا برام اینجوری بوده که باز کنم و یه چیز شانسی پیدا کنم و سر و تهش رو هم نفهمم ولی این دفعه از اول اول عهد جدید New Testament شروع کردم ببینم داستان چیه.


یه قسمتی همین اوایلش هست که حضرت عیسی میرند بالا و برای مردم شروع میکنن حرف زدن. چند تا حرف جالب میزنه راجع به این که چی کارا باید بکنن.

خیلی خلاصه مینویسم تا لپ کلام رو گفته باشم. دوست دارید خودتون برید با جزییاتش بخونید.


قضیه اینجوریه که انجیل یکم راجع به این که چجوری شد حضرت عیسی(ع) بدنیا اومدن و بعدش حواریونشون رو پیدا کردن حرف میزنه. چهار تاشون ماهیگیر بودن و حضرت عیسی میبینتشون و میگه که بیاید دنبال من که بجای این که از دریا ماهی بگیرید، از مردم ماهیگیری کنیم! (استعاره جالبیه)

بعد راه میفتن به سمت شهر Galilee یا الجلیل به عربی و میرن توی سینگاگ ها(جایی که یهودیا میرن خدا رو پرستش کنن) و شروع میکنه پیامی که براشون اورده رو میگه. یه عالمه بیماری مثل صرع و کسایی که تسخیر شده بودن توسط شیطان (احتمالا بیماری یه دسته از بیماریی که ما الان تو بیمارستان روانی نگه میداریم) و فلج و . رو شفا میدن. و کلی آدم دنبالش راه میفتن.


وقتی که این گروه آدم ها رو جذب کردن، میرن بالای یک بلندی و براشون این ها رو میگن:

1- برکت به کسانی که فقیر هستن در روح (یعنی فکر کنم از بعد بهشون برکت میرسه نه مادی) و عرش خدا(بهشت ؟) برای اون ها خواهد بود

2- برکت به کسانی که عذادار هستند. که آسایش خواهند یافت.

3- برکت به کسانی که meek هستند. که تو پست قبلی یک برداشت ازشون رو نوشتم، کسایی که شمشیر غلاف میکنن و . . که زمین رو به ارث خواهند برد.

4- برکت به کسانی که تشنه و گرسنه حقیقت هستند و از حقیقت سرشار خواهند شد.

5- برکت به کسانی که مهربان هستند که بهشون مهربانی خواهد شد

6- برکت به کسانی که قلب پاکی دارند (بنده های مخلص؟ قلب خالص؟) که خدا رو خواهند دید!

7-برکت به کسانی که صلح آور هستند. که آنها فرزندان خدا خواهند بود.

که البته یه نقدی که به مسیحیت وارده همین مدل حرف زدن حضرت عیسی است. مثلا تو یک سری متون گفته

I am a child of God 

I am the child of God

که جالبه. توی ترجمه این دوتا از زبون حضرت عیسی به یونانی و بعد به زبون های دیگه این گم شده. چون همین جا حضرت عیسی داره میگه که هر کسی میتونه یک فرزند خدا باشه. وقتی هم به خودش گفته من فرزند خدا هستم خیلی منظور اونجوری ای نداشته که اینا برداشت کردن. یعنی یه جور استعاره بوده که استفاده میکرده. حالا بگذریم.

8- برکت به کسانی که مجازات خواهند شد بخاطر راستیشون ! که بهشت و عرش خدا برای آنان خواهد بود. 

که این رو به شخصه دوست دارم.

بعد میگه که برکت به شما که وقتی راجع به من حرف میزنید، مردم بهتون دشنام میدن و مجازاتتون میکنن و حرفای بد بهتون میچسبونن. شاد باشید که امیدوار باشید که کلی پاداش در انتظارتون هست همونطور که پیامبر هایی که قبل شما بودند رو هم مجازات کردند!


بعد یکم بعد راجع به این حرف میزنه که حضرت عیسی، اصولا داشتند میگفتند که شما یهودیا اشتباه میکنید. بعد احتمالا یهودی ها بهش میگن که تو اومدی که قانون رو از بین ببری و انجیل اینجوری نوشته:

حضرت عیسی بهشون میگن که: فکر نکنید که من اومدم که قانون و پیامبر ها رو نقض کنم. من نیومدم که اینا رو از بین ببرم بلکه اومدم که تکمیلشون کنم. و بهتون قول میدم که تا آسمون ها و زمین از بین بروند، یک کلمه یا بهتر بگم، یک حرف یا بهتر بگم، یک حرکت قلم از "قانون" کم و زیاد نمیشه تا وقتی همه چیز کامل بشه. 

من خودم نمیدونم تا وقتی همه چیز کامل بشه دقیقا یعنی چی.

بعد میگند که هر کسی که ذره ای از این قوانین رو بزاره کنار، در عرش خدا خیلی تحقیر میشه و هر کسی که این قوانین رو انجام بده بزرگ خواهد بود در عرش خدا. 

و بعد میگه که اگر عدالتتون از عدالت ها و معلم های قانون ( های اون زمان) بیشتر نشه، وارد بهشت خدا نمیشید که من نفهمیدم منظورشون چیه. منظورش اینه که تعالیم این ها کافی نیست یا همه رو داره فورس میکنه که مطالعه دین کنند؟ 


بعد از این شروع میکنن و یه تعدادی قوانین اجتماعی برای مردم میگن.


قتل:

حضرت عیسی میگن که همون طور که از خیلی قبل بهتون گفته شده بوده، نباید قتل کنید و هر کسی که قتل کنه باید قضاوت بشه. اما من میگم که هر کسی که نسبت به برادر یا خواهرش عصبانی باشه قضاوت خواهد بشه!  هر کسی که به برادر یا خواهرش راکا بگه(که یک کلمه آرامی(زبون حضرت عیسی) است به معنی حرف بد، حرفی که بار منفی داشته باشه) باید در دادگاه قضاوت بشه. هر کسی هم که کلمه احمق رو به کار ببره، خطر آتیش جهنم در انتظارشه. 

که جالبه بنظرم، قوانین سفت و سختیه که اگه کسی بهش عمل کنه واقعا موجود خاصی میشه.

پس اگه هدیه ای برای خدا اوردید(تو مایه های قربانی و زکات و . خودمون) و میدونید که برادر یا خواهرتون چیزی ازتون به دل داره، هدیه رو جلوی در خانه خدا بزارید و اول برید و موضوع رو حل کنید و بعد برگردید. 

مسائل رو سریع حل کنید قبل رفتن به دادگاه. مسائل رو وقتی تو راه هستید با هم حل کنید، چون که بالاخره یک طرف ماجرا حق داره و قاضی شما رو به افسر نگهبان میسپاره و اون هم شما رو به زندان میندازه و تا آخرین ذره پولی که بدهکار هستید رو ندید آزاد نمیشید.

جالبه که این چیزا رو برای مردم لازم دونسته بازگو کنه.


:

اینجاش واقعا بدرد امروز میخوره.

میگن که شنیدید که گفته شده که نکنید. اما من بهتون میگم که هرکسی از روی شهوت به خانمی نگاه کنه، با قلب اون شخص کرده. اگر چشم راستتون باعث لغزشتون میشه در بیاریدش و بندازیدش دور! خیلی بهتره که یک عضو بدن رو از دست بدید تا این که کل بدنتون در آتش جهنم بیفته!

بعضی وقتا حس میکنیم که دین اینا خیلی ساده تره. ولی اینطور نیست.

و اگر دست راستتون باعث لغزشتون میشه، دوباره همین طور. 

که خیلی وقتا این گناه رو خیلی کوچیک درنظر میگیریم. در حالی که شواهد خیلی زیادی راجع به اثرات خیلی منفیش وجود داره.


طلاق: 

واقعا ترتیب قوانینش رو دوست دارم. 

این گفته شده که هرکسی که زنش رو طلاق بده، باید به اون یک برگه تایید بده که طلاق گرفته. (باید رسمی باشه!)

من ولی میگم که هر کسی که زنش رو طلاق بده، بجز به دلیل خیانت جنسی، زنش رو قربانی کرده و هر کسی که با زن مطلقه ازدواج کنه، مرتکب شده. 

که خیلی خیلی جالبه دیدگاهش!


قسم:

دوباره، این به شما گفته شده که قول تون رو نشکنید. اما من میگم که کلا قسم نخورید. به هیچ چیزی قسم نخورید، نه به بهشت خدا، نه به عرش خدا، نه به زمین نه به اورشلیم نه به سرتون! چون حتی یک مو رو نمیتونید مشکی به سفید یا بالعکس کنید، فقط بله یا خیر بگید. هر چیزی خارج از این از جانب شیطان میاد.

که اینم موضوع جالبیه. حالا قدیما به اورشلیم و زمین و . قسم میخوردن ولی الان فرق کرده سیستم قسم خوردنمون. 


چشم برای چشم: (قصاص)

شنیدید که گفته شده، چشم برای چشم و دندان برای دندان،

اما من بهتون میگم که اصلا با یک شخص بد، مقابله و مقاومت نکنید. اگر سیلی به گونه راستتون زد، صورتتون رو برگردونید و اون یکی گونه اتون رو به سمتش بگیرید. اگر کسی میخواد ازتون شکایت کنه و لباستون رو بگیره، کتتون رو هم بهش بدید.

توجه کنید که اون زمانا کت و لباس خیلی چیز ارزشمندی بوده. چند نسل به ارث میرسیده. 

اگه مجبورتون کرد که یک کیلومتر راه برید، دو کیلومتر راه برید. 

دقیقا نمیدونم این کجا به کار میومده!

به کسی که ازتون درخواست میکنه بدید و از کسی که ازتون قرض میخواد رو برنگردونید.


عشق به دشمن:

شنیدید که گفته شده که همسایه ات رو دوست بدار(عاشقش باش) و از دشمنت تنفر داشته باش. 

من میگم که دشمنانتون رو هم دوست بدارید و برای کسانی که شما رو مجازات میکنند هم دعا کنید. که شاید شما فرزندان خدا در بهشت باشید.

این قضیه فرزند بودن خیلی بنظرم مشخصه که به معنی خود کلمه نیست. Alan watts هم یک سخنرانی راجع به این داره که شاید یه بار نوشتمش.

اوست که باعث میشه خورشید بر روی خوبی و بدی طلوع کنه و باران رو برای انسان های راستین و غیر راستین میفرسته.

که بنظرم اینم خیلی مثال جالبیه، چون من خودم اینجوری هیچ وقت فکر نمیکنم. صفت خیلی عجیبیه برای اکتساب

اگر کسانی که دوست دارند رو فقط دوست داشته باشید، چه پاداشی انتظار دارید بگیرید؟ حتی مالیات گیر ها هم(منفور ترین قشر جامعه در اون زمان) این کار رو انجام میدن. و اگر فقط به مردم خودتون خوش آمد بگید، چه چیزی بیشتر از دیگران انجام دادید؟ حتی پیجنت ها(یه گروهی در اون زمان که دین خاصی داشتن) هم این کار رو انجام میدن. پرفکت و کامل باشید چون که پدر آسمانی شما پرفکت و کامل هست.


بقیش رو بعدا مینویسم




 

سلام

https://www.youtube.com/watch?v=9dqtW9MslFk

 

یکم از این موضوعات دینی بیام بیرون و برم سراغ یکی از فرضیه های جالب فیزیک.

https://en.wikipedia.org/wiki/One-electron_universe

یه بار آقای Wheeler وقتی یه دانشجوی تحصیلات تکمیلی بود، با خودش فکر کرد که چرا همه ی الکترون ها یه خاصیت دارن؟ همشون یه بار دارن همشون یه مشخصات دارن. 

میدونی ویلر چی گفت؟ زنگ زد به آقای فاینمن و گفت که آقای فاینمن، تاحالا فکر کردی چرا همه الکترون ها جرم و بار برابر دارن؟ چون فقط یک الکترون وجود داره که تو زمان داره جلو عقب میره.

وقتی جلو میره الکترونه و وقتی عقب میره آنتی-الکترون = پوزیترونه. بعدا ویلر (بطور غیر جدی)گفت که احتمالا پوزیترونه توی پروتون مخفیه. پوزیترون هایی که توی زمان عقب میرن و بخاطر طبیعت Anti-electron بودنشون بار مثبت دارن.

میگه این دنیا توسط یک الکترون که داره تو زمان جلو و عقب میره بافته شده. و این سطح مقطعی که بهش میگیم حال، که یه سطح بسیار بسیار نازک بین مفهوم گذشته و آینده است*، این وهم رو برامون بوجود اورده که چندین تا الکترون وجود داره. این الکترون 10 به توان 80 بار در این جهان قابل رویت جلو و عقب میره و دنیای ما رو میسازه.

این رو برای همه ذره ها بسط میشه داد. ویدئو میگه میشه اینو به شکل شاعرانه ای گفت: یه جورایی میگه که کل هستی، از یک ذره که داره جلو و عقب میره تو زمان ساخته شده. اینجوری همه ی ما، همه چیز فیزیکی تو این دنیا از این یک ذره ساخته شده. 

 

* این قضیه حال موضوع خنده داریه. یکی از چیزایی که تمرین های مدیتیشن میاره توانایی توی حال زندگی کردنه. کار آسونی نیست. ماها معمولا توی گذشته یا آینده زندگی میکنیم ولی مساله اینه که هیچ کسی گذشته و آینده رو تجربه نکرده چون اصلا وجود ندارن! نمیشه وارد گذشته و آینده شد چون اگه واردش بشیم میشه حال. مدیتیشن کمک میکنه که آدم بتونه این سطح مقطع بینهایت نازک رو که خیلی راحت میشه گمش کرد رو یکم ضخیم تر بکنه و حضورش رو توش بیشتر بکنه.

مدیتیشن سکوت رو خواهشا با نماز و . مقایسه نکنید. دو تا چیز کاملا متفاوتن

 

تمرین مدیتیشن: بشینید یه جایی و کمر صاف و بدن ریلکس و چشماتون رو ببندید. به پلک هاتون نگاه کنید و با شکم نفس بکشید و ذهنتون رو تماشا کنید. ببینید چجوری شکم جلو و عقب میره و هوا از مجاری وارد بدن میشه و میره بیرون. به ذهن نگاه کنید که چجوری منحرف میشه به سمت فکر کردن. فکر کردن به گذشته و آینده. اگه خوب دقت کنید میبینید که غیر ممکنه اصلا این کار بخاطر آشوبی که تو ذهن هست. تو مدیتیشن هر وقت دیدید ذهن منحرف شد بگید آفرین، باشه، قبول، و دوباره برگردید به تاریکی پشت چشم ها. و دوباره منحرف میشه. این مثل باشگاه رفتن و وزنه زدن میمونه. هی منحرف میشه هی برمیگردونیمش و هی منحرف میشه. بعد یک ماه من شخصا فکر کنم میتونستم 5 تا 10 ثانیه به چیزی فکر نکنم. این باعث میشه آدم حضور بیشتری تو واقعیت داشته باشه و ارتباطش با آدما و تصمیماتش بهتر میشه. 

 

اینم بگم که اصلا کار آسونی نیست و اولش خسته کنندس ولی بعد 10 روز روزی 5-15 دقیقه انجام دادنش که اثرش رو تو زندگی ببینید میخواید بیشتر انجام بدید. من بیشترین باری که رفتم توی خودم حدود 1 ساعت بوده که اصلا آسون نبوده. تمرین Wim Hof رو اگه انجام بدید میتونید خیلی حضور بیشتری داشته باشید. باورتون نمیشه به چند نفر پیشنهاد دادم و تا الان یک نفر فقط انجام داده. 

این ویم هوف عین اینه که بگم یه جایی پول ریخته رو زمین و کسی دنبالش نره. چون نه وقتی میگیره نه کار عجیبیه. کلی هم اثر خوب برای سلامتی و ذهن داره و بعد یکی دو ماهم اگه چربی بدنتون کم باشه 6 پک در میارید چون روی شکم خیلی کار میکنه. P:

 

علم اگر توی چین هم بود برید و کسبش کنید - برداشت من به زبون خودم از حدیثی از پیامبر (ص)

 


 

سلام 

*ببخشید این پسته قرار بود نظر دکتر چمران باشه ولی فکر کنم 10%ش نظر ایشون شد بقیش دوباره حرفای خودم شد اون قسمتی که رنگی کردم P:*

برای این پست دوباره بنظرم اون پست 7 Densities of consciousness رو لازمه تا حدی بدونیم. 

به پیشنهاد دردانه - شباهنگ سابق - تورنادوی اسبق! کتاب انسان و خدا ی دکتر چمران رو از این آدرس گرفتم

داشتم مطالعه میکردم و دیدم چه نظر جالبی راجع به خدا داره. 

میگه که خدا تو قرآن به چه شکلی اثبات شده؟ هی داره میگه بابا نگاه کنید آفرینش رو نگاه کنید درخت رو نگاه کنید خودتون رو از چی بوجود اومدید و به من ایمان بیارید. 

میدونید مشکل از کجا میاد، مشکل از دیدگاه یهودی/مسیحی خدا شناسی میاد که تو پس زمینه ذهن ما هست. 

خدا رو به شکل یه نفر میبینیم که میشه باهاش حرف زد و داره نگاه میکنتمون. خیلی دیدگاه بچگونه ایه. و باهاش معامله میکنیم، انگار مثلا گفته فلان چیز 70 تا ثواب داره، ماشین حساب در اورده داره ثواب میزنه. در حالی که به زبون مردم اون زمان نگاه کنیم اعدادی مثلا 7، 40، 70 معنی های مفهومی داشتن. مثلا 7 عدد مقدسی بوده، تقدس داشته، 40 نماد یه دوره بوده، 70 نماد زیاد بوده. 100 نماد خیلی زیاد بوده. 1000 نماد خیلی خیلی زیاد بوده. وقتی میگه لیله القدر خیر من الف شهر، منظورش این نیست که بهتر از 1-2-3-4.-1000 شبه منظورش اینه که کلا شب خیلی خیلی مهمیه. یا سلام کردن 70 تا ثواب داره یعنی مهمه، سلام کن آدم!.

  

این در حالیه که خدا اون نیست، خدا همینه. خدا همینه که توش الان هستیم. خدا هر چیزیه که میبینیم و نمیبینیم. دیروز با خیلی ها چت کردم ولی فکر کنم احمد رضا بود که یه شعر از مولوی فرستاد که توش، میگفت از یه ماهی میپرسی آب چیه نمیفهمه چون همیشه دور وبرش و توش پر آبه :). قضیه ما هم همینه. دنبال مرز بندی خدا هستیم که بشه بفهمیممش و این طرز تفکر یهودی/مسیحی خیلی فهم راحتی داره و متاسفانه توی فرهنگ ماهم به نحوی رسوخ کرده. 

 

این تیکه پایین یه مشت rambling فیزیکیه، سخت نگیرید اگه فیزیک دوست ندارید. (rambling = تند تند حرف زدن برای رسوندن یه موضوع و هی بسط دادنش)

--------

خدا همون خلاء کوآنتومی و عشقش به خودش همون انرژی لرزش های توی خلاء کوآنتومی هست که ما آدمیزادم الان تونستیم با ریاضی بهش برسیم. به این برسیم که بدون هیچ دلیلی از خلاء کوآنتوم میتونه ذرات تشکیل بشه و یک جهان حبابی(Bubble universe) رو تو هر نقطه ای بوجود بیاد. به این تونستیم برسیم که واقعیت برای وجود داشتن نیاز به observer داره. برای همینه که فاینمن میگه اگه کوآنتوم رو فهمیدید کوآنتوم رو نفهمیدید. چون درک اتفاقات عجیبی که توش میفته درک خداست. خدا عاشق اینه که توسط خودش دیده بشه و همین عشقشه که این بند و بساط رو درست کرده که ماها از توی خلاء و نیستی بوجود بیایم و در حالی که آنتروپی کل دنیا داره زیاد میشه، بتونیم با جاذبه و عشقی که از خدا میاد و توی خودمون هست، آنتروپی رو تو نقاطی متمرکز کنیم. خودمون ناشی از کم شدن آنتروپی توی یه محدوده هستیم. نظم یعنی همین جاذبه ی آفرینش که همه چیز رو کنار هم نگه میداره در حالی که تو اسکیل بزرگ داره بی نظمی زیاد تر میشه. دنیا، توی پس زمینه، مکانیزمایی داره که نظم ایجاد میکنن. به طرز تشکیل یه کریستال نگاه کنیم، ساختارش همیشه همینجوری هست که هست. ما هم هیچی نمیدونیم که چرا هست. فقط میتونیم بررسیش کنیم و ببینیم که همیشه اتفاق می افته.  

--------

 

خلاصه برای همینه که مادرمون خداست، زمین خداست، خورشید خداست، کهکشان راه شیری خداست، بقیه چیز ها هم خدا اند. این دنیا هم ماشین تمرکز عشقه (عشق = جاذبه). که این عشق خدا توی ماها، توی این بدن (دوست دارم بگم بدن میمون پشم زده ولی نمیگم) متمرکز بشه و بمیریم و از دست این حبابه راحت بشیم.

همیشه این پروسه برام شبیه این عکسه بوده. از چپ به راست. او چیزای رنگی تو بستر دنیا شکل میگیرن و آخرش باید از دست این بدن و دنیا راحت بشن تا برسن به چیزی که باعث تکاملشون میشه.

 

شبیه فیلم The fountain بوده. یه جمله داره توش که میگه Death is the road to awe یعنی مرگ مسیر رسیدن به آ هست. آ اون حس خوبیه که وقتی یه صحنه خوب میبینیم یا آهنگ به جایی میرسه که تنش توش یهویی کم میشه و تو دلمون میگیم آخی و مور مور میشیم و موهای دستمون سیخ میشه و . به اون حالت Awe میگن. دیدید وقتی گربه یا سگ ملوس میبینن این انگلیسی زبونا میگن awweeee همونه. همون آخییییی ما هست. من دیروز تازه فهمیدم که این فیلم، که به هر دلیلی خیلی دوستش داشتم، منظورش چی بوده. پیشنهاد میکنم حتما ببینیدش. مخصوصا اون فضا نوردی رو که توی حبابش داره سمت اون nebula میره. آخرش نتیجه میگیره که راه آزاد شدن، شکستن این حبابه و وقتی از دست حبابه راحت میشه به نور میرسه. خیلی فیلم خفنیه. 

 

نمیگم پاشیم خودکشی کنیم با هم. خودکشی کنار کشیدن از بازیه. کار کسیه که بخواد بازی رو به هم بزنه. که مشکلش اینه که برمیگرده به همین دنیا دوباره تا یه بازی جدید رو شروع کنه.

 

میخوام بهتون بهشت و جهنم (حداقل برزخی رو که قبول دارم) نشون بدم. 

فکر میکنیم بهشت و جهنم برزخی مثلا کجاست؟ همین کره ی لامصب زمینه دقیقا. ما انسان ها هممون یه حقیقتیم که داریم تو شکل های مختلف این وجود داشتن جدا گونه رو تجربه میکنیم. بعد مرگ هم دوباره برمیگردیم هی به این زمین تا بالاخره یه روزی قطبیت درست رو انتخاب کنیم و تموم بشه. برای چی خدا تو سوره واقعه آدما رو 3 دسته کرده. یه سری ها اصحاب میمنه یه سری ها اصحاب مشئمه یه سری ها هم سابقون. کسایی که کار خوب برای خودشون و این دنیا کردن دوباره برمیگردن تو این دنیا تا برای اون چیزی که براش تلاش کردن، پاداششون رو بگیرن. و میگیرن. کسایی هم که کار بد کردن دفعه بعدی تو یکی از hell hole های کره زمین ظاهر میشن. ولی یه گروهی هستن که خدمت به بقیه رو ترجیح دادن. اونا هستن که از دست این دنیا (دنی - پست) راحت میشن. همون طور که تو اون پست حضرت عیسی نوشتم، حضرت عیسی میگه خب میخواید ریا بکنید بکنید. این یعنی نیتتون اینه که تو این دنیا وضعیتتون بهتر بشه تو چشم بقیه. و میشه !. مشکلی نیست اصلا. 

 

خیلی جالبه میگه این اصحاب سابقون گروه زیادی از آدمای نخستین هستن و گروه کمی از آدمای آخر امان. میدونید یعنی چی ؟ یعنی گند زدیم رفته :)). چند صد هزار ساله هی داریم میایم روی این کره زمین و هنوز انتخابمون رو نکردیم! برای همین هی کش دار داره میشه. 

توی یکی از کتاب های انجیل فکر کنم Revelation، آخر زمان و قیامت رو اینجوری تصویر میکنه که خدا دیگه همه ی آدم های خوب رو میبره و آدمای بد هم با شیطان روی زمین تنها میشن. فیلم This is the end که اونم خیلی دوست داشتم و خنده داره این طرز فکر رو نشون میده. و بنظرم منطقیه. آدمای خوب هی میرن و قطبی تر میشن به سمت خوبی و آدمای بد هم کشت و کشتار رو انقدر ادامه میدن و تا ابد با چیزی که باهاش حال میکنن روی زمین خواهند بود که کشتن همدیگه باشه و خودخواهی و . 

وقتی ما از بهشت یه خونه ی خوب میخوایم، یعنی که تو بهشت خاک میخوایم، تو بهشت بدنمون رو میخوایم، تو بهشت سنگ میخوایم، درخت میخوایم، کوفت میخوایم. خب این چیزا، چیزاییه که فقط توی دنیا پیدا میشه. اگه اینا رو میخوایم برمیگردیم همینجا و زنده میشیم. Alan watts میگه حواست باشه که از جهان چی میخوای(چه آرزویی داری) چون ممکنه بهت بده! مثلا وقتی میگی یه دختر خوشگل میخوام، آیا پرسیدی که دختر خوشگلی که مادرش روانی نباشه؟ یا مثلا دختر خوشگلی که خیانت بهت نکنه؟ میگه برای هرچیزی که آرزو میکنید تو جزییاتش برید و ببینید چی میخواید ازش.

 

برای چی وقتی خدا رستاخیز رو توضیح میده انقدر بدیهی توضیحش میده؟ یعنی این که همینه! هرچی بخوای همین میشه. میگه همین جوری که از یه مقدار منی بدنیا اومدید همینجوری دوباره به این دنیا میارمتون. 

 

بعد اینایی که تو جهنم خالدون فیها ابدا میشن هم مشخص میشه چجوری اینجوری میشن. یه لحظه این کشورایی مثل سودان و . ور نگاه کنیم. کل مملکت هیچ چیزی برای از دست دادن نداره. همه گشنه اند و . و عین چی به جون هم افتادن و آدم میکشن. کسی که اینجوری پیش میره هی دوباره برمیگرده به همون جهنم. و هی دوباره تلاش میکنه که برگرده به همون جهنم. کاریشم نمیشه کرد همینه که هست. دقت کردید وضعیت این کشور ها هیچ وقت عوض نمیشه؟ 

دیدید تو فرهنگ ما هم هست که میگیم من چه گناهی کردم که این اتفاقا برام داره می افته؟ باحاله دیگه. همینه.

این چیزی از مسئولیت ما در برابر بدبخت تر ها کم نمیکنه. چون بالاخره راه رهایی از این دنیا خدمت به بقیه است. خدمت به بقیه انسان ها و مادر هامون که اولیش که مشخصه ولی دومیش سیارمونه. بریم باهاشون آشتی کنیم و این جهنم رو تموم کنیم. یا حداقل اون بخشی که توش هستیم رو بهشت موقتی کنیم تا تموم بشه بعدشم بریم مرحله بعد.



سلام

Alan Watts تو یکی از صحبتاش میگه که:


مردم همیشه فکر میکنن که یه روزی ناخواسته وارد این دنیا شدن و یه روزی هم تموم میشه و میرن. این دیدگاه دیدگاه خیلی کوته بینانه ایه. ماها، یه چیز جدا از این دنیا نیستیم. ماها میوه های این دنیا هستیم. ماها این دنیا هستیم که یه چیزی درست کرده که بتونه خودش رو تجربه کنه.


حالا سوالی که پیش میاد اینه که بعد از مرگ چی میشه؟ تموم میشیم؟

جوابش رو خود طبیعت داره میده. هر سال داره میده. داره میگه که به این درخت نگاه کن! این وقتی زمستون میشه و میمیره تموم میشه؟ نه. واقعیت درخت زیبایی و برگاش نیست. وقتی میمیره دوباره زنده میشه و زیباییش رو بدست میاره. واقعیتش یه جای دیگه است که از بین نمیره هیچ وقت. 


-----------------

یکی از حرفای دیگه ی یه نفر دیگه از این بزرگای هندی هم بود که برداشت من از این بود که میگفت،

وقتی که یه چیزی توی زندگی تکرار میشه، اتفاق خوب، اتفاق بد، اتفاق بی ربط که اهمیتی نمیدی ولی تکرار میشه و هی برات اتفاق میفته، این زبون این دنیاست که باهات داره حرف میزنه. اگه اتفاق بدیه، بدون که منتظرتم که نگاهت رو به موضوع عوض کنی و یه چیزی یاد بگیری. اگه اتفاق خوبیه که دارم میگم آفرین. اگه اتفاقیه که واقعا برات اهمیتی نداره داره بهت میگه که من حواسم هست.

این سیکل طبیعتم یکی از اون اتفاقاس. اتفاقای ناخواسته زندگی که تکرار میشن هم از هموناس. این چهارچوب-Framework ای که توش بوجود اومدیم(یه بخشی از ذات خدا که توش جهان رو ساخته)، میخواد ماها کامل بشیم و حواسش به اشتباهاتمون هست.


--------------------

شاید یه کسی بپرسه چرا انقدر از غرب و شرق نقل قول میکنی؟ مگه خودمون کم داریم؟

میگم که نه، پیامبر گفت علم اگر در چین هم بود برید و یاد بگیریدش و بکار بگیریدش. 

حضرت علی میگه ببین چی میگه نبین کی میگه.

علم منظورش علم زندگیه. اون زمان این قصه هایی که الان بهش علم میگیم که معنی ای نداشته. علم Wisdom بوده نه knowledge. علمی که از درون بجوشه و آفریننده باشه و زندگی رو درست کنه مهمه. اون دانش هم باید تو جهتی باشه که این علم رو گسترش بده. اگه دارم مینویسم چاکرا و . معنیش این نیست که بودایی بشیم معنیش اینه که این بدبختا خدا سال وقت گذاشتن و علم معنوی انرژی های درون بدن رو در اوردن. بشینیم ببینیم چجوری میتونیم ازش استفاده کنیم.


سلام

یکی از شباهت های جالبی که از وقتی اینجا اومدم درگیرش بودم، شباهت قشر مذهبیشون به قشر مذهبی ما بود.

 

اینجوری هست که مذهبی هامون فکر میکنیم چیزی که دستمونه جواب همه چیز هست و تا یکی رو میبینیم میخوایم شیعه اش کنیم، دقیقا همین شکل تو این مسیحی ها هست. من رو ببخشید که جمع بستم فعل رو، من که حداقل اینجوری بودم یک سال پیش.

و جالبه خیلی جالبه که ایمانشون بسیار قویه، 

 

کمترین چیزی که ایمان دارن بهش 1- تولد حضرت عیسی - پسر خدا وقتی حضرت مریم باکره بود 2- به صلیب کشیده شدنش و 3- بازگشتش بعد فکر کنم 3 روز هست. 

 

مشکل جالب اینه که همونطور که ما به وحی بودن کتابمون اعتقاد داریم و یه اعتقادیه که کاریش واقعا نمیشه کرد، یعنی همه ی بحث هامون بر اساس اینه که این کتاب 100% حرف خداست، بحث های اونا هم همینجوری میشه که چون 100% اعتقاد به این سه تا اصل دارن قابل بحث نیست.

من خودم خیلی وقتا فکر میکنم واقعا نمیدونیم چه خبره! چرا انفدر اداش رو در میاریم انگار میدونیم چخبره. 6.9 میلیارد نفر دیگه تو این دنیا، که عدد بزرگیه، مسلمون شیعه نیستن و ما خیلی وقتا بررسی نکردیم ببینیم چی میگن. بعد میخوایم بقیه رو بکشونیم سمت چیزی که میخوایم.

 

تازه این هم تو اعتقادمون هست که اما زمانی قراره بیاد که دینی که میاره اصلا شبیه این چیزی که ما قبول داریم نیست. 

 

بعد جالبه همه ادای این رو در میارن. هندو ها هم به این خداهاشون یه جوری اعتقاد دارن که غیر قابل بحث میشه. حتی یه مورد بود که من به یکیشون گفتم یه استاد دعوت کن یا خودت بیا با هم مدیتیشن Kundulini کنیم، که مدیتیتشن عجیب خفنیه و واقعا آدم رو به بالا وصل میکنه ولی میگفت که نمیخوام چشم سومم باز بشه چون یکی از خداهاشون وقتی چشم سومش باز بشه قیامت میشه. :|

 

تو ذهنم این بود خب الان این چه ربطی داره به شقیقه. دقیقا چه ربطی داره. یعنی اینا هم حتی تعالیمشون رو درست انجام نمیدن و چرت قاطیش شده. تهش گفت من بیشتر از اون میدونم دین هندو چیه :|. من بعد 6 ساعت مطالعه حداکثر.

 

بعد دیروز پریروز داشتم میدیدم علمای ما راجع به مدیتیشن سکوت چی میگن، که همینجوری ساکت نشستن و تمرکز روی فکر نکردنه. یکی از سایتای مذهبی نوشته بود که چون کار بیهوده ایه حرامه. دادااااااشششش مثلا در طول روز داریم موشک هوا میکنیم که یه ساعت ساکت نشستن وقت میگیره؟ مثلا حرف زدن راجع به ت و فوتبال دیدن و وقت تلف کردن تو ترافیک و سریال های آبدووغ خیاری دیدن کار مفیده؟ یا مثلا حروم کردن زیبایی و هنر که انجام میدی شما کار مفیده؟ یا تنفر زایی تو جامعه که خوب بلدن خیلیا؟ 

 

کلا این جایی که یه چیزی پیش میاد که بحث رو غیر قابل بحث میکنه خیلی اذیتم داره میکنه. یه چیزایی دیدم که نمیدونم چجوری به یه چیزایی ربطش بدم. 

یه پیشنهاد یکی از دوستان با تفسیر المیزان دارم جلو میرم ببینم چیکار میشه کرد بالاخره.

چیزی که مطمعنم اینه که حق نیاز به دفاع کردن نداره. Terence McKenna میگه اگه بدون بایاس نگاه کنی، حقیقت وقتی میاد، لبخند روی صورتت میاره. اگه نیورد باید دنبال یه حقیقت عمیق تر بگردی. 

 

بعد چند هفته پیش دوستم گفت بیا بریم جلوی کلیسا که Altar نام داره، و نسبتا مقدسه، بریم دعا کنیم. بعد ازون روز ببعد مردم کلیسا چند تاشون وقتی منو دیدن تبریک گفتن که بالاخره راه درست رو انتخاب کردم و تصمیم رو گرفتم. توهم دونستن همه چیز هممههه جا هست. اه.

 

کلمه ایمان و اسلام یعنی احساس امنیت کردن و تسلیم شدن در پیشگاه حق! یعنی حق یه چیزیه که تسلیم شدن بهش کار راحتی نیست، اگه بود دین نمیوردن این همه. بعد به من یاد دادن ایمان یعنی قبول کردن چیزی که معلم میگه. بقیه هم اشتباه میگن.

تو یکی از کامنتای خصوصی هم داشتم میگفتم،

امر به معروف بنظرم یعنی امر به شناخت چون معروف از عرف میاد که یعنی شناخت

نهی از منکر یعنی جلوگیری از نشناخته شدن حقیقت. منکر، شبیه نکره، ناشناس 

کفر یعنی پوشوندن حقیقت. معنیش اون چیزی که به من یاد دادن نیست.

 

حضرت عیسی یه چیزی شبیه این میگه که همیشه برای همه چیز دو تا در وجود داره، یه در بزرگ که خیلیا میرن به سمتش، یه در کوچیک که کمتر آدمی میره توش. در کوچیک معمولا در حقیقته. 

 


 

سلام

 

نمیدونم قسمت های جدید ریک & مورتی رو میبینید یا نه ولی تو آخرین قسمت فصل 4، جری یه گربه میبینه که حرف میزنه و ادامه داستان. دو شب پیش دیدمش.

دیشب خواب دیدم رفتم خونه دوستم، که هفته بعد واقعا باید برم، و گربه اش رو دیدم. بعد این گربه هه حرف میزد و منم باهاش کلی وقت گذروندم. گربه چاقی بود و بسیار محترم! بلندش کردم روی دوشم گزاشتمش و بهش دنیا رو از ارتفاع کله آدم ها نشون دادم! 

گربه هنرمندی بود نقاشی میتونست بکشه و انیمیشن درست کنه :/

فکر کنم دیشب بود یا پریشب داشتم راجع به آتلانتیس یه ویدئو میدیدم، تو خوابه ساعت و تاریخ کامپیوتر 2450BC بود و لوکیشن رو هم زده بود آتلانتیس.

داشتم به این فکر میکردم که چقدر خنده داره تو زمان قبل حضرت عیسی باشی و تاریخ کامپیوترت سال رو به BC، قبل تولد مسیح نشون بده :))

 


سلام

*ببخشید بابت انتشار مجدد از 4 نفری که پست رو دیدن یه تیکه ی کوچیک بهش اضافه کردم. اگه خوندید خیلی تغییری نکرده به اونصورت*

یکی از رفتارای باحال ما آدم ها ارتباط احساس و هنره.

 

تو مقیاس بزرگ نگاه کنیم، یعنی اگه از بیرون سیاره بهش نگاه کنیم این رو میبینیم که همون طور که تو بهار و تابستون محصول میشه کاشت برای زمستون که چیزی در نمیاد، همین وضعیت سر اجساسات و هنر هم هست.

 

بزارید اینطوری بازش کنم

 

هنرمند ها رو اگه از نزدیک دیده باشید،

 

بد بختن.

 

واقعا معمولا بدبختن. شاید بد بخت کلمه خوبی نباشه. چون طرف معروف میشه و با یه استانداردایی زندگی جالبی داشته. زندگی پر هیجانی داشته و تهش به دپرسی رسیده ولی باحال بوده.

ولی حداقل وقتی نگاه میکنی، طرف یا شکست عشقی خورده، یا یه نفر نزدیکش فوت کرده، یا دوستش بهش خیانت کرده یا تنهایی کشیده یا خودش یه مرگیش بوده بالاخره. آدم نرمالی نبوده. ولی جوشش هنر دقیقا از همین چیزاست.

 

دقیقا مثل تابستون که گرماش غیر قابل تحمله، این بدبختیای آدمیزاد هم که اجساسات منفی و ناراحت کننده با خودش میاره، میتونه باعث بوجود اومدن هنر بشه.

 

ثمره ی زجر کشیدن آدما زیباییه. هنری که میشه به بقیه نشون داد که ازش لذت ببرن. که محیط اطرافشون رو زیبا کنن یا وقتشون رو با یه چیز زیبا بگذرونن. منظورم تو هر شکلشه، نقاشی، موسیفی و بقیه ی هنر ها مثل حتی مهندسی به معنی آفرینشش.

 

توی EEvblog، که یکی از بلاگ های راجع به الکترونیک هست، بعضی وقتا وقتی میخواد بگه یه چیزی خوب طراحی شده میگه، designed by grey beard nude virgins(طراحی شده توسط پسر های باکره ریش خاکستری). قبلا ها بهش فقط میخندیدم ولی الان میبینم واقعیتم همینه. خیلی جمله ی طنز جالبیه. جوون مردم رو تنهایی بده از توش دستگاه و نرم افزار و . در میاد. بیشتر تنهایی بده بیشتر در میاد. واقعیته. چیز بدی نیستا خودم یکیشون. البته لباس تنمه.

 

خلاصه دقیقا بخوام بگم ماشینی هستیم که اگه زجرمون بدن از تومون احساس و آفرینش در میاد، بخوایم برای آینده نگهش داریم، کتاب در میاد نقاشی در میاد شعر در میاد و مهم تر از همه ایده، ایده در میاد. 

 

این خلقت خدا هم عجیبه. آدم میفهمه خدا خودش چجوری حس میکنه. موجود عجیبیه که ماها رو اینجوری آفریده. یه چیز پیچیده از زجر و خوشحالی با همه. همه چیز رو هم با هم داره. خودش رو زجر میده که زیبایی از خودش ببینه. خیلی جالبه. درباره این yin-yang مینویسم بعدا وقت بشه یه متن کاربردی جمع کنم که فقط بررسی نباشه.

 

اگه هنری هم در نیاد، تو ناراحتی هاست که به هم نزدیک میشیم و این انگار تو ذاتمونه. قدر چیزا رو تو ناراحتی از دست دادنشون میدونیم. یعنی یا میشه به شکل هنر ذخیره اش کرد، یا میشه همون موقع مصرفش کرد.

 

اگه هیچ چیزی در نیاد - اگه یه نفر بی حس باشه - میشینه یه کاری میکنه که حس کردن رو توی بقیه تجربه کنه. بقیه رو خوشحال کنه یا زجر بده و ببینه چی میشه. بنظرم این طبقه بندی، یه طیفه البته هرکسی یه جاییش قرار میگیره. 

 

اگه واقعا هیچ چیزی در نیاد و نتونه حتی حس رو تو بقیه هم تجربه کنه خیلی کیس جالبیه. کسی که از همه چیز متنفر باشه، دقیقا همه رو مسئول میبینه که چرا خوشبخت نیست. به این موجود خود خواه یا بیمار Narcisist میگن

 

این موجود میاد شروع میکنه گیر دادن به بقیه که چرا فلان کارو نمیکنی چرا بهمان کارو نمیکنی.

 

این موجودات عجیب اگه به اندازه کافی باهوش نباشن، فقط اطرافیانشون رو زجر میدن و اگه خیلی باهوش باشن تو ساختار جامعه میرن بالا و ازشون تبعیت میکنیم.

چون به هر دلیلی ساختار جامعه ای رو درست کردیم که ازشون حفاظت میکنه.

من داشتم تو این 4.5 میلیارد سالی=39 میلیون میلیون ساعت که زمین کم کم داشت شکل میگرفت نگاه میکردم، اون یه ساعتی که خدا درگیر انداختن آدم و حوا رو زمین و تنبیه کردنشون بود رو داشتم خمیازه میکشیدم. تقصیر من نیست. چیزی که دیدم این بود:

شامپانزه ها باهوش تر شدن و از مورچه ها یاد گرفتن چجوری ساختار داشته باشن و نظام اجتماعی رو درست کردن. بعد این کار کرد و شروع کردن خونه ساختن و اینی شده که هست.  

این تو ذاتمونه شامپانزه رو با مورچه یا زنبور قاطی کنی چه انتظاری داری؟ یه سیستم خوب تشکیل میده به اسم جامعه.

خوشمونم میاد. نمیگم بده. خیلی جوابه. بهتر از زندگی کردن تو جنگله برای بقا. احتمالا.

یه سری چیز جالب جلومون میریزن و سرمون رو گرم میکنن. به بدبختیمونم نگاه میکنن و یه خرده احساسی بهشون دست میده. برامون قانون میزارن و بهشت و جهنم ندیده و نشنیده رو برامون میبافن که پول بگیرن ازمون که دقیقا راجع به بهشت و جهنم ندیده و نشنیده برامون بگن. جوابم میده. بخدا جواب میده! اینم یه راهه زندگیه.

بدی قضیه اینه که یه دروغ رو اگه زیاد بگی، همه باورشون میشه. حتی کسی که خودش دروغ رو میگه. بعد یه سری که آدمای خوبی هم هستن میان و فکر میکنن این راهه درسته و شروع میکنن تبلیغش و . 

 

یه دروغ هم اگه میخواد کار کنه و آدم ازش خوب بره بالا، باید خوب ساخته بشه. به این سادگی ها نیست.

 

تو این فیلما یزید و معاویه و دار و دسته رو یه جوری به تصویر میکشن که آدم میبینه میگه خب این که معلومه آدم بالذاته پفیوزیه اصلا معلومه از مدل ریشش. خود به خود شخص میره توی جبهه مقابل اینا.

 

در حالی که این آدما اگه کاریزماتیک نبودن چجوری این همه آدم رو قانع میکردن که اون کارا رو بکنن. 

 

مثلا یه سوالی که خیلی دوست دارم،

چجوری بعضی اصحاب پیامبر انقدر بد شدن؟

چون پیامبر بهشون فهموند که اختیار دارید هر کاری میخواید کنید. اگه میخواید به خودتون برسید این بازی رو اینجوری باید برید. اگه میخواید خیرتون به بقیه برسه اینجوری برید. منتها خودش تو سمت خوب قضیه بود، اینا سمت غیر خوبش رو گرفتن. چون هر وقت چیزی به وجود بیاد متضادش هم به وجود میاد. قانونه طبیعته (حدیث جعلی و غیر قابل استناد از طرف بنده بپذیرید - قربه الی الله اگه چرت و پرت میگم خدا ببخشتم اگه حرفمم حقه که دمم گرم. ولی حداقل این قضیه چرا بعضی صحابه به اون وضعیت افتادن رو توجیه میکنه)

 

کسایی هم که به خودشون میخواستن برسن گفتن حالا که بازیه، ما هم خوب بازی میکنیم.

 

بعد مرگ پیامبر بنده خدا اومدن این قصه ها رو درست کردن و شروع کردن بهشت و جهنم به مردم فروختن. دروغ بدی هم نیست. 95% دروغه خوبیه. مثلا یه جایی رو آباد میکنن و مردم میبینن ولی تو 5% بقیه اش تو مقیاس مالیاتی که کل مردم میدن، به جیب خودش میره. که عدد خوبیه. برای انجام هیچ کاری. یا قدرت چیز باحالیه. آدم بی هنر و بی احساس، قدرت دوست داره. کسی که با خودش به صلح نرسیده با اجبار کردن بقیه به انجام کاری که خودش فکر میکنه درسته به صلح میرسه. اینم یه تایپ شخصیته. من دوست ندارم ولی خب خیلیا اینجوری اند. دوست داره به بقیه بگه که چجوری باید زندگی کنن با کی و چه جنسیتی باید ازدواج کنن و چند تا بچه باید بیارن و . 

 

همین الان تو مبلغ های دینمون، کسایی که یکم هنر از دستشون میاد رو با کسایی که فقط بلدن داد بزنن مقایسه بکنید. کدوم جذاب تره؟ اگه دین نبود اصلا آدم های گروه دوم رو چیکار میکردیم؟

 

چیز باحالی هم هست. نمیگم خوبه یا بده. چیزیه که هست. کسی هم دوست داشته باشه بازی رو از بیرون ببینه میفهمه. تو این بازی واقعا هر کاری میتونیم بکنیم. اگه نه که اختیار نداشتیم ای انسان خوبم. اختیار یعنی هر کاری دوست داری بکن، نتیجه همونم میگیری. باهاشم حال میکنی، مادی باشه نتیجه مادی میگیری غیر مادی باشه غیرمادی میگیری. 

 

بیدار شدن دقیقا معنیش اینه که بفهمه آدم میتونه همزمان هم همه ی داراییش رو وقف کنه، از جمله دارایی های مادیش، از دست دادن نزدیکانش، و در مقام آخر هم از دست دادن این بدن دنیایی(مودبانه ی بدن شامپانزه پشم زده با مغز دو برابر) اش و هیچ وابستگی ای نداشته باشه

و همزمان

این قابلیت رو تو خودش ببینه که جون چند میلیون آدم رو بتونه بگیره. چند میلیون نفر بی گناه. اگه کسی نتونه آدم بکشه و نکشه که هنر نکرده. باید در مقام قدرت اختیار رو ثابت کنیم وگرنه هنر نکردیم.

 

منم نمیگم بیدار شدم.

آدم وقتی بیدار میشه که این رو "واقعا" حس کنه. دستش رو تو هر جای این طیف باز ببینه و چیزی که بالانس خودش رو تامین میکنه رو با اختیار انتخاب کنه. خودخواهی یا دیگران خواهی.

 

وقتی که این دیده میشه، اختیار معنی پیدا میکنه. که بنظرم اگه پیامبر چیزی اورده بوده این رو اورده. که یه سریا براش خون دادن وگرنه کی برای 5 تا نماز و ازین جور داستانا خودش رو به خطر میندازه. قانون کجاش اون برادری صدر اسلام که همه ازش حرف میزنن رو میاره؟(و کسی نمیدونه چه بلایی سرش اومد) 

 

نمیاره. قانون برادری نمیاره. قانون دوگماتیک که باید کاری که من میگم رو انجام بدی برادری نمیاره. 

 

پیدا کردن آدمِ هم فکر، برادری میاره. پیدا کردن آدمِ هم درد، برادری میاره. آدمایی که تو این طیف کرم ریختن به بقیه یا کرم ریختن به نفس یکی رو انتخاب کردن و خوب و آگاهانه هم جلو رفتن میتونن برادر باشن. 

 

کلا اومدیم تو این جا که حس کنیم. خدا فضا برای اتفاقات جالب درست کرده که حس کنه. اگه حس نکنه چی کار کنه آخه :))) حس نکردن = نبودن. اینو تو خودمون هم دیدیم. 1 ماه بشینید و حس نکنید، بیماری افسردگی میگیرید به همین راحتی. خدا هه هم تو مقیاس کیهانی و فراجهانی باید حس کنه. مجبور به حس کردنه و خوششم میاد. 

 

این وسطم یه سری خل و چل پیدا میشه مثل من شروع میکنه به این بازیه فکر میکنه و میخوان فرمول از توش در بیاره.

بابا بشین بازیتو بکن، از این بدن نگهداری بکن و محیط زندگیتو درست و زیبا کن یا وقتتو بگذرون تموم شه بره دیگه. راهش مشخصه دیگه. صبحا زود بیدار شو، غذای سالم بخور، دوش آب سرد بگیر، مدیتیشن و دعا و عبادت کن، به بقیه آسیب نزن(به اندازه ای که حال میکنی) کارت به کار کسی نباشه، بشین وبلاگت رو بنویس و هنر درست کن و از هنر لذت ببر و کارت رو بکن دیگه. آسونه سخت نیست.

 

کل قانون بازی پیدا کردن این نقطه بالانس تو این تضاد هاست. حالا راجع به تئوری Zen تو این فرهنگ بوداییا مینویسم. باحاله و کاربردی 


سلام 

Alan Watts یه صحبت خیلی قشنگ داره:

https://www.youtube.com/watch?v=wU0PYcCsL6o

اگه حال دیدنش رو ندارید:

 

بیاید تصور کنیم که شما هر شب، میتونستید هر خوابی که دوست داشتید رو ببینید.

و میتونستید هر مقدار زمانی رو خواب ببینید. مثلا در یک شب 75 سال خواب ببینید.

و به طور طبیعی، میومدید و هر خواسته ای دارید رو براورده میکردید. هر آرزویی که الان دارید رو در خواب تجربه میکردید.

هر نوع لذتی رو تجربه میکردید. تو این خواب ها شما خدا بودید و هر چیزی میخواستید داشتید.

بعد از چند شب 75 سال لذت بردن، بیدار میشدید و میگفتید، خب خوب بود، حالا بزار یکم سورپرایز داشته باشیم. بزارید یه خوابی ببینم که توش چیزی اتفاق بیفته که ازش خبر ندارم.

و بیدار میشدید و میگفتید، واو جالب بود

و بعد شروع میکنید بیشتر ماجراجویی میکنید و خوابتون رو بیشتر به شانس میسپارید.

در نهایت، رویاتون میشه زندگی ای که الان توش هستید.

شما خواب دنیایی رو میبینید که الان دارید توش زندگی میکنید.

خوابی که توش خدا نیستید و اتفاقات بیشماری براتون میفته که تحت کنترلتون نیست.

طبق این ایده، بهترین توصیف خدا اینه که یه جوری خودش رو تجربه کنه که انگار خدا نیست.

این بهترین و بالاترین نوع تجربس که کسی که خدا باشه میتونه داشته باشه.

طبق این ایده هر کسی، به معنی واقعی، هر کسی خداست، فقط داریم وانمود میکنیم که خدا نیستیم.

 

راجع به خدا بودن همه هم چند تا پست نوشتم قبلا که چرا خداییم. خدا روشکر تو این دوران زندگی میکنم. وگرنه یه انا الحق گفتن یادمه حاج منصور حلاج رو بالای دار برد. بیچاره :)) 

تو همون صفحه یه بیت از حافظ راجع بهش هست:

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

امیدوارم یه روزی برسه منم بتونم تو "بیداری" به انا الحق بودنم برسم و فقط حرفش رو نزنم و مهر بر دهانم بکوبند و اسرار حق بیاموخته کنندم!

عکسه هم از این پست تو ردیت چند روز پیش گرفتم. 

اگه اکانت دارید upvote کنید ثواب :) داره. یکی از بهترین نقاشی هایی با مضمون "بیدار شدن و نگاه کردن تو چشمای خدا" که دیدم بوده


 

سلام

 

در مورد حضرت نوح داشتم فکر میکردم. خودم رو گفتم بزارم اون زمان و تصور کنم چجوری بوده. 

 

فکر کنیم تو همین شهر خودمون، یک نفر بلند میشه میگه که من از خدا شنیدم که باید یک کشتی بسازم. اونم وسط یه دشت. یک اتفاق آخر امانی قراره بیفته و تنها راه نجات این کشتی خواهد بود.

و میره شروع میکنه به ساختن کشتی. 

 

من و شمای الان حال حاضر بودیم میرفتیم کمکش؟

 

بعد جالب تر این که به مدت 40 سال هم این اتفاق نمی افته و بعد 40! سال یه سیل میاد. پسر نوح دقیقا چه گناهی کرده بود که به پدرش ایمان نیورده بود؟ 40 سال نزدیک 2 برابر سن بنده است.

 

چجوری باید مردم فرق یک نفر که دیوانه شده و پیامبر خداست رو تشخیص میدادن؟

 

شاید یه چیزی بوده که واقعا پسرش و بعضی مردم بهش ایمان نمی اوردن. چیزی که میشده دیده بشه، احساس بشه ولی بنظرشون توهم و بی ارزش بوده؟

 

این نشون میده که قدیما مثل الان فکر نمیکردن. الان ما به چیزی از عالم غیب چندان اعتقادی نداریم چون تقریبا هیچ کدوممون جلوه ی خاصی ازش رو ندیدیم. یک سری داستان که معلوم نیست کدومشون درسته و کدومشون صرفا داستانه رو شنیدیم.  

 

درواقع کسایی که چیزایی که ماها نمیبینیم رو میبینن رو ما یه جاهای خاصی نگه میداریم. مغزشون رو با دارو بی حس میکنیم چون کاراشون برامون ناراحت کنندس شاید؟ یا کارایی که باعث میشن چیزایی که دیده نمیشن رو ببینیم رو غیر قانونی کردیم و به کسایی که انجام میدن فرقه ضاله و یا منحرف میگیم؟ 

 

یه فرق هایی کرده زندگی آدما، الان با چند هزار سال قبل. الان فقط به چیزهای قابل لمس اعتقاد داریم. بقیه چیز ها توهم حساب میشه.

 

ما داریم درست میزنیم؟

 

این شکلای توی غار ها که انسان های اولیه کشیدن، شکلایی هست که توی طبیعت دیده میشه؟ خیر.

البته که منظورم اونایی که نیست که به وضوح راجع به شکار و انسان هاست. شکلای Abstract مثل این تصویری که گزاشتم.


 

سلام

چالش نامه ای به گذشته رو یادتونه؟

داشتم فکر میکردم اگه یه نامه از آینده، مثلا وقتی 70-80 سالم بود دریافت کنم چه شکلی میشه.

شاید این شکلی باشه:

 

مهدی عزیزم در سن بیست و خورده ای سالگی!

 

بچه جون، الان که من آخرای کارم، تازه دارم میفهمم که این زندگی، چه بازی بامزه ای بود،

 

یه روز از هیچی بوجود اومدم، تو این فاصله که یادمه از این زندگیم، 70-80 سال وقت داشتم هر کاری دوست دارم بکنم. هر کاری. خیلی کار ها رو از ترسم انجام ندادم. خیلی کارای عجیب و بنظر ریسکی هم انجام دادم. نمیدونم هیچ کدوم از کار هام اهمیتی داشت یا نه. تو این سن، روز شماری میکنم و معلوم نیست کی وقتم تو این دنیا تموم بشه، واقعا نمیدونم انجام هر کاری مهم بود یا نه.

 

از الان تو خیلی چیزی یادم نیست. توی حافظم، روی اون بازه ی چند ساله ی وسط دهه سوم زندگیت یه برچسب فقط هست. یادمه آخرای دانشگاه بود و دنبال خدا هم میگشتی. از من میشنوی این رو بدون که چندان اهمیتی نداره چی کار میکنی. دنیا خودش اتفاق می افته. تو حق داری تلاش کنی و هدف گذاری کنی و به هدفت برسی، یا به همون اندازه حق داری که نرسی ولی خود خوری برای چیزی نکن. چون هیچ چیزی دست تو نیست و عملا همه چیز خودش اتفاق می افته.

 

این سال های زندگیت، دوران خوبی بود. زندگیت یک هدف خیلی قشنگ داشت. الان فهمیدم که بهترین هدف ها، هدف های دست نیافتنیه. چون الان که بیشتر بازی های زندگیم تموم شده، دیگه زندگی برام جذابیت چندانی نداره. به هرچی میخواستم یا رسیدم یا نرسیدم و کار زیادی هم نمیتونم بکنم. این یک فرصت بود که بیام و تو وجود این دنیا سهمی داشته باشم.

بزار برات از یه هدف دست نیافتنی بگم.

الان میتونم بهت بگم که یه هدف خوب و دست نیفتانی، اجازه دادن به اختیار بقیه میتونه باشه. یعنی نگاه کردن و برچسب نزدن. ببینم میتونی این کار رو انجام بدی؟ هر چیزی رو که دیدی، خوب یا بد، راجع بهش قضاوت نکن، به این فکر کن که اونم یه مدلیه که خدا دوست داشته خودش رو توش ببینه و تو نمیتونی تغییر زیادی تو بقیه ایجاد بکنی.

برای همینه میگن از خودت شروع کن. بشین و 50 سال دیگه روی خودت کار کن و فقط به بقیه نشون بده، بدون هیچ اجباری. هرکسی خودش احساس کنه که راه خوبی رو داری میری، میاد و هم تو یه چیزی ازش یاد میگیری، هم اون یه چیزی از تو یاد میگیره ولی اجبار هیچ وقت جوابگو نیست. حواست باشه که بخاطر کار های بقیه تو رو نه جهنم نه بهشت، هر معنی ای که این دوتا کلمه میدن، نمیبرن. ببینم میتونی دیگران رو قضاوت نکنی؟ ببینم میتونی خودت رو کامل بکنی؟

از من میشنوی این رو بدون که خوبی و بدی به چشم تو خوبی و بدی اند. همه چیز نسبیه و هر کسی برای خودش تعریفی داره. چیزی که تو باهاش حال میکنی ااما چیزی نیست که بقیه ازش لذت ببرن. و تو هم اامی نداره که با چیزی که بقیه باهاش حال میکنن حال کنی.

تو خودتم یه تجربه بودی. یه تجربه توی بازی خدا که میخواسته ببینه حالا این یکی آدمه چجوری زندگی میکنه. یه آدم جدید، یه زمان جدید، یه جای جدید، ببینه که این یکی چی میشه. 80 سال توی ابدیت خدا چیزی نیست. ازین 80 سال ها خیلی داشته و خیلی دیگه هم داره. زندگی واقعا چیز خاصی نیست. سعی کن حالش رو ببری و یه تجربه جالب بین بقیه تجربه هایی که آفریده های خدا کردن باشی. 

 

خدا بازی باحالی با خودش میکنه. 

 


 

 

سلام

 

چون به ایام کریسمس نزدیک هستیم(توشیم البته) یه پست کریسمسی بزارم.

 

احتمالا با شنیدن کلمه شب کریسمس همچین صحنه ای تو ذهنمون میاد.

کریسمس موجود عجیبیه. یک فرهنگ و آیین خاصیه که المان های عجیبی داره.

رنگ های سبز-فرمز-سفید.

جوراب هایی که بالای شومینه آویزون میشن و توشون هدیه گذاشته میشه برای هر کسی.

درخت کاج

کادو هایی که توی جلد قرمز و نقطه های سفید بسته بندی شدن - یا طرح های دیگه ولی با همچین رنگ بندی ای

بابا نوئل که یه پیرمرد با لباس قرمز و سفید هست و سورتمه ی هدیه هاش رو گوزن هایی میکشن که پرواز میکنن و بینی قرمز دارن. 

Elf ها که موجودات افسانه ای هستن که برای بابا نوئل توی قطب شمال کار میکنن و هدیه درست میکنن.

از اون طرفم که داستان حضرت عیسی رو داریم.

خیلیا سخت نمیگیرن که دقیقا اینا از کجا به هم وصل شده ولی اخیرا که داشتم دنبال ریشه ی این چیزا میگشتم چیز جالبی پیدا کردم.

 

 

داستان خیلی جالبی هست که برمیگرده به این قارچ Amanita Muscaria

این قارچ قرمز با نقطه های سفید روش رو احتمالا خیلی دیدید. حداقل تو بازی ماریو و توی کارتون ها باید دیده باشید.

نکته خاصی که این قارچ داره اینه که قارچ Psychedelic ای هست و خاصیت توهم زایی و روان گردانی (ترجیح میدم بگم روان نشانی) داره. رنگ های سفید و قرمز این قارچ تو ذهنتون باشه و این که تو جنگل های کاج تو سیبری در میاد هم داشته باشید. درخت کاج - رنگ قرمز

 

حالا تو سیبری، مردمی زندگی میکردن که آیین خاصی داشتن. های این مردم که به طور کلی به این جور آدما  Shaman میگن، از طریق خوردن این قارچ ها به دو طریق 

1- مستقیم - که خطرناکه چون قارچش کمی سمیه و باید قارچ خشک بشه

2- نوشیدن ادرار گوزن هایی که این قارچ رو میخوردن. سم تو این پروسه تو بدن گوزن خنثی میشه و ماده توهم زا باقی میمونه. 

(نمیدونم کدوم روش آسون تره :)) )

به بالا وصل میشدن. این مکانیزم استفاده از مواد روح نشان در سر تا سر کره زمین از روش های اولیه مردم برای ارتباط با عالم دیگه بوده. تحت تاثیر این مواد، اگر به اندازه کافی و درست مصرف بشه، شخص به حالت مرگ میرسه ولی نمیمیره. نفسش یا Ego اش دچار مرگ میشه و به مدت چند ساعت یک انسان بدون نفس میشه که شرایط خاصیه و تو اون میشه کارای عجیبی کرد و چیزای خاصی رو دید. ضعیف کردن نفس با روزه گرفتن و مدیتیشن های طولانی و تکنیکای باز کردن چشم سوم هم تا حدی به وجود میاد ولی خیلی سخت تره ولی موندگار تر. دلیل این که دین های جدید تر به این تکنیک ها اعتقاد بیشتر داشتن هم این بوده که به صورت سبک زندگی در میاد و بعد 8 ساعت اثرش از بین نمیره. 

تو این شرایط اگه شخص آدمی باشه که کار بدی کرده باشه واقعا زجر میکشه و تا تک تک کار هاش بهش نشون داده نشه قارچ دست از سرش بر نمیداره. برای همین Shaman ها آدمای خیلی خاصی هستن که معمولا دور از قبیله زندگی میکنن تا تعاملشون با بقیه کم باشه و یخورده هم اسکیتزوفرنی دارن. کسایی که اسکیتزوفرنی دارن معمولا تو این قبیله ها تو دورانی که جوون تر هستن توسط شامن قبیله تعلیم داده میشن و بعدا جای شامن اصلی رو میگیرن که از چیزای جالبیه که تو تمدن های جدید تر که از طبیعت فاصله گرفتن خیلی تغییر کرده.

 

 

اگر آدم خوبی هم باشه معمولا حس های خوبی از جمله عشق و رنگ های زیبا و نزدیک شدن به طبیعت و . رو تجربه میکنه.

 

ولی شامن ها معمولا به هدف سیر و سلوک توی عوالم دیگه یا ارتباط با موجودات غیر مادی(یه نمونه اش Elf ها که مطرح شد) این قارچ ها رو مصرف میکنن که کلا یک بحث جداست. 

 

روز 21 دسامبر خونه های تو سیبری تا سقف زیر برف میرفته و شامن ها از برفی که دور و برخونه نشسته بالا میرفتن و از دودکش خونه برای مردم قارچ مینداختن. چرا 21 دسامبر؟ چون یلدا یا winter solistice روز بسیار مهمی بوده. روزی که دیگه از این تاریک تر نمیشه و امید دوباره برمیگرده که تابستون و سر سبزی دوباره در راهه.

مردم هم این قارچ ها رو توی جوراب کنار شومینه آویزون میکردن تا تو چند روز آینده خشک بشه.

بعد روز کریسمس قارچ ها رو در میوردن و میخوردن و کسایی که آدمای خوبی بودن کلی حس خوب تجربه میکردن و آدمایی که بدی کرده بودنم یا نمیخوردن یا اگه میخوردن جلوی همه ی کار هاشون باید وای میستادن و زجرش رو تحمل میکردن. یا پدر و مادر برای بچه هه یه تیکه ذغال توی جورابش میزاشتن بجای قارچ.

 

تو عکسی که گزاشتم دو تا شامن مختلف این قبایل رو میبینید.

سمت راست لباس قرمز و نقطه های سفید و قارچه گنده جلوی خانمه

سمت چپ هم شامنی که شکل بابانوئله عملا.

 

خلاصه که اینم ریشه ی فرهنگ غنی کریسمس.

کانال After skool تو یوتیوب یه ویدئو داره که اگه دوست داشتید ببینید.

 

خلاصه که با برخورد تمدن های شمالی و تمدن هایی که مسیحی بودن اتفاقات جالبی افتاده.

مثلا یه نوع دیگه این برخورد:

توی خیلی فرهنگ ها قارچ ها موجودات خاصی به حساب میومدن.

از اون جایی که همه چیز از زمین در میاد، زمین نقش مادر همه رو داشته

ازون جایی که بارون زمین رو بارور میکنه، بارون نماد منی خدا بوده از عرش خدا 

و مساله جالب اینه که توی رعد و برق قارچ ها در میان. به طوری که مثلا تو عربی میگفتن قارچ ها دختران رعد و برق هستن. خلاصه که قارچ ثمره ی بارور شدن زمین باکره توسط خدا بوده. 

 

به رنگ و ساختار لباس دقت کنید

 

حضرت عیسی و قارچ

 

شیشه کاری هایی که روشون قارچ معلومه.

برخورد این مسائل فرهنگی با داستان حضرت عیسی که دوباره بکارت یه خانم حامله مطرح بوده احتمالا قدیم ها باعث این شده که اینا بگن عه، این همون داستان حضرت عیسی است و این فرهنگ ها رو بیارن قاطی کریسمس کنن. بعدم کم کم از طرف کلیسای کاتولیک قارچ ها از کل مراسم ها حذف شدن(چون چرا که نه، وقتی میشه به مردم قانون خوروند چرا بهشون چیزی که میتونن تجربه کنن بدیم؟) درحالی که هنوز اثرات خیلی زیادی از قارچ ها تو همین کلیسای کاتولیک هست. توی معماری ها، لباس ها و.

 

داستانی داریم روی این سیاره.


سلام

 

به حدی اطلاعاتی که این چند روز اخیر تو اینترنت راجع به سردار رد و بدل شد که داشتم کم کم پشیمون میشدم بنویسم که با یادآوری دچار جان (فیشنگار) یه لحظه به خودم اومدم گفتم جدی چرا نمینویسم؟

 

داستان از اون جایی شروع شد که شبی که اتفاق افتاد داشتم توییتر رو بررسی میکردم ببینم کامنتای مردم چیه.

بعضی وقتا فکر میکنیم که خیلی واضح و بدیهیه که حق با ماست و همه ی مردم دنیا قبول دارن ولی وقتی داشتم زیر پست ترور سردار ترامپ رو میخوندم خیلی کامنتای زیادی دیدم که داشتن از رییس جمهور آمریکا بخاطر این کار تشکر میکردن.

 

 

دموکرات های آمریکایی هم داشتن به این که ترامپ عامل جنگه و قبلا میگفت که باراک اوباما جنگ شروع خواهد کرد گیر میدادن. همچنین توییت هایی با این مضمون که کی بچه هات رو میفرستی برای جنگ هم چند تا بود. 

ولی به طور کلی آمریکایی های خوشحال و مفتخر از این اتفاق خیلی زیاد بودن:

 

اینجور کامنتا ذهنیت مردم آمریکا رو نشون میده. دقیقا همون حسی که ما نسبت به سردار سلیمانی یا افراد مشابه که دارن برای دین و کشور میجنگن داریم خیلی از آمریکایی ها نسبت به ترامپ دارن. که خیلی ذهنیت جالبیه بنظرم. نشون میده قدرت رسانه چقدره و برای بررسی موضوع باید بتونیم خودمون رو جای اونا بزاریم 

 

همچنین پامپئو هم یک توییت منتشر کرده با ویدئویی از عراق و خوشحالی مردم از این اتفاق. که بعدا فکر میکنم ظریف بود که اشاره کرد بله کسایی مثل دنبال کننده های رژیم بعثی یا وابسته های به آمریکا و ISIS قطعا خوشحال میشن از این اتفاق.

ولی این توییت خیلی کمتر لایک و کامنت خورده بود و کامنت ها هم بیشتر منفی بودن و راجع به دروغگویی این شخص بودن. حتی صحبت این ویدئو هم زیر سوال رفته بود تو خیلی از کامنتا

 

پس این از مشاهدات توییترم

توی یوتیوب هم کانال های خبری ویدئو های مختلفی گزاشته بودن و کامنت ها رو میخوندم. کامنتا توی یوتیوب شاید مرزی 50/50 خوشحال و ناراحت بود تا دیروز. خیلیا ایران رو تروریست میدونستن و خیلیا، مخصوصا اکانتایی که به شرقی بودن میخورد اسماشون، محکوم میکردن اقدام رو.

الان که داشتم دنبال عکس کامنتا میگشتم خیلی سخت بود پیدا کردنشون. چون دیدن کامنتای چند روز اخیر تو یوتیوب سخت تره.

 

بعد از ساپورت عجیب BBC از این اتفاق و پخش کردن تحلیل های به نفع ایران و وقتی یکی از کانال های روسی اولین ویدئو ها رو از این که مردم و رهبر در حال گریه کردن بودن گذاشت،

https://www.youtube.com/watch?v=PZlckeCkgfk

کامنتا خیلی بهتر شد. طوری که یا ترسیده بودن از این احساسات یا این که منطقی تر به قضیه نگاه میکردن.

ولی رفتار BBC هم جالب بود. اول خیلی سمت ایران نبود مثلا این ویدئو : https://www.youtube.com/watch?v=U1NlLK9BPaU 

وقتی استاد دانشگاه تهران داشت تحلیل بسیار خوبش رو ارائه میداد، مجری خیلی خوشحال نبود و صحبتش رو قطع کرد یکی دو بار و مردم هم کامنتای جالبی نوشتن

 ولی الان حسابی سوار قضیه شده و تحلیلای به نفع ایران تر پخش میکنه.

https://www.youtube.com/watch?v=1ndfa37Y4-0

 

 

واکنش مردم هم تو کانادا، تظاهرات ضد جنگ روبروی سفارت کانادا بود که شبکه CBC داشت فقط یا آتیش استرالیا رو نشون میداد یا راجع به این موضوعات مینوشت و خبر پخش میکرد. 

اینو یکی از کسایی که تو کلیسا میبینمشون برام فرستاد:

 

همچنین با همخونه ای هام صحبت میکردم. یکیشون میگفت که من واقعا این رو نمیبینم که اگه جنگ بشه، جوون های کانادایی حاضر به شرکت تو جنگ بشن. چون جنگ احمقانه ایه. اون روز صبح که دیدمش انقدر استرس داشت از این موضوع که موقع ظرف شستن، اول آب میریخت رو ظرفا بعد با اسکاچ میشستشون و میزاشت تو جایی که میزارن ظرفا رو آبشون بره :))

اینم دو تا کامنت برای پستی که تو فیسبوکم گذاشتم.

که اینم دو تا دونه کامنت:

 

 

 


سلام

شماره مطلبم هم 1021 هست در تاریخ 1/11/2020 11:22 :) پر از 1 و 2 و 0

 

آقایون باید از آمریکا تشکر کنن. بخاطر این که این چند روز انقدر فشار اورد که کار خود ایران بوده که وقتی اقرار کردن، دیگه قضیه لوس شده بود.

------------------------------

 

اگه راجع به تاریخ انقلاب اسلامی علاقه دارید و حس میکنید که مردم انتخابش کردن این ویدئو رو توصیه میکنم.

 

https://www.youtube.com/watch?v=d_htudbaqsk

 

 


سلام

 

داشتم عمیق تر به اثر هنری تایم(زمان) هانس زیمر (کامپوز معروف موسیقی متن فیلمایی مثل inception و interstellar) فکر میکردم.

اگه ندیدید یه بار خودش رو ببینید یه بار متنم رو بخونید و دوباره ببینید بنظرم!

https://www.youtube.com/watch?v=xdYYN-4ttDg

دقیق تر این ویدئو. این اجراش.

میخواستم بدونم تو ذهنش وقتی داشته این نمایش رو درست میکرده چی میگذشته؟

شروع آهنگ با صحنه سازی پیانو شروع میشه. کم کم در طول آهنگ آفرینش خودش رو کامل میکنه.

خیلی ساده انگار با دو تا قلم داره شکل میده چیزی رو که میخواد. و هر دفعه یه جور جدید، با یه ساز دیگه منظورش رو میرسونه.

عین موج هایی که به ساحل میخورن

عین قلمو هایی که زیگزاگی میرن

شکل نهایی کارش رو کامل میکنه. پس زمینه اش رو درست میکنه تو 2 دقیقه اول.

بعد خود هانس زیمر، تو بگراندی که ساخته میاد و روی همون پس زمینه شروع میکنه گیتار نواختن. عین این میمونه که بقیه ساز ها دارن میپرستنش و سجده میکنن بهش در حالی که نغمه خودش رو داره میخونه. 

ازون جایی که هر اومدنی یه رفتنی داره این حس خوب هم باید تموم بشه. افتخار این کار رو پیانو که اولین سازی بود که شروع به نواختن براش کرد تموم میکنه. البته که ساز های دیگه هم آروم همراهیش میکنن.

آخر سر این هانس زیمره که تو صحنه ای که خودش آفریده، تکنوازی میکنه و بقیه حال میکنن. ولی کسی نمیدونه چه حالی خود هانس زیمر میکنه.

چون طرف نقش خدا رو بازی کرده. 

اگه یه چیزی باشه تو این دنیا شبیه خدا بودن، کارگردانیه. حالا خیلی ها وایمیستن بیرون نمایش و رهبری ارکستر میکنن. اونا اون لحظه ای که به اوجش میرسه رو تجربه میکنن. خودشون در وسط ارکستر، رهبر ارکستر در حال نواختن همه ساز هایی هست که خودش تعداد و نفراتش رو با دقت طراحی کرده. بقیه هم هورا میکشن. نمیدونم. بهش گوش میدن تا چند سالی. ولی کمتر کسی میدونه کل هدف، تجربه کردن اون نقطه از آهنگه. 

ولی این بنده خدا یه قدم جلو تر رفته. تو صحنه ای که خودش آفریده شروع میکنه نقش بازی کردن. 

یعنی شبیه خدا که این دنیا رو درست کرده و خودش رو انداخته وسطش تا کشفش کنه (شما)، ایشونم این صحنه رو درست کرده. این نمایش رو درست کرده که این زیبایی رو تجربه کنه.

خلقت رو با تقابل اون دو تا نوت اول شروع میکنه. تقابل اون دو تا نوت تو نیم دقیقه آشوبی به پا میکنن. این تقابل دو تا چیز، لازمه خلقته. مثل الان که خوبی و بدی داریم یا سیاه و سفید داریم و . شبیه خلقت خودمون که پر از متضاد هاست

کار به جایی میرسه که خیلی این دعوا شدید میشه و اونجاست که

خود هانس زیمر میاد وسط میگه این دو تا چیز فقط نیست که بهش گیر دادید و پیچیده ترش میکنید. من یه ملودی میزنم که توش خلاقیت بیشتری هم باشه تازه. و این افتخار رو چه کسی داره بجز خودش. ملودی ای میزنه که روی آشوب اون ها سواره و آخر سر هم دوباره اون دو تا نیروی متقابل رو آروم میکنه. صحنه رو آفرید و این آشوب رو بوجود اورد که خودش روش یکه تازی کنه.

حس خدا بودن یه چیز اکتسابیه. کسی که انقدر کار کنه روی پروژه اش تا پرفکشن رو توش ببینه فقط اجازه داره وارد این نقش بشه و اون حس رو تجربه کنه. واقعا غبطه میخورم به حسی که تجربه کرده.

و جالب تر اینه که ما هیچ وقت نمیبینیم چه زمانی این حس کامل شدن اثرش رو تجربه کرده. چون اون زمانی حس شده که داشته تنهایی فکر میکرده رو اثرش. فکر کردن بزرگترین نعمته که افرادی که اسمشون تو تاریخ مونده افراد بزرگی هستن که تو این صحنه نمایش تونستن یه نقش جالب رو بازی کنن. برای این که ببینیم یک نابغه چجوری از زندگی دنیاش لذت میبره فقط کافیه این آهنگ رو درک کنیم(یه راهش اینه البته. مطالعه اثر هر آدم نابغه ای قطعا پر از پیچیدگی های زیباست).

برای این که بفهمیم خدا چه حسی رو تجربه میکنیم باید شخصیت هانس زیمر رو بتونیم درک کنیم. ایده ای که پشت این نمایش بوده رو باید درک کنیم. واقعا آهنگش درس خداشناسیه.

بنظرم این نمایش نماد های زیادی پشتشه. خدایی که تو صحنه ی نمایش خودش نقش بازی میکنه موجود عجیبیه. خدای ما هم همینه. ما رو از جنس خودش آفریده تا دنیایی که خودش خلق کرده رو تجربه کنیم. خودش تو نمایش خودش داره بازی میکنه و خودش کارگردانه و  خودش هم تماشاگره. قدرتی که یه نفر میتونه داشته باشه یه چشمه اش میشه همین نمایش. قدرته هم چیزی نیست بجز فکر کردن.

 

فهمیدنش مثل توضیح دادن یه جوک میمونه، خرابش میکنه. زیباییش رو اگه کسی تجربه کرد، میفهمه. اگه نکرد دقت بیشتری میخواد. تنها کسی هم که کامل فهمیدتش خود هانس زیمر بوده بدون شک. منم تا فهم خودم فهمیدمش.

 

برای همینه که میگن طبیعت خودش بزرگترین سمفونیه. کسی که بتونه بفهمه پشت قضیه چیه، فهمیده. وقتی یه آهنگ میتونه انقدر درس آموز باشه، طبیعتی که پرفکته چی میتونه باشه؟


 

سلام

 

یکی از دیدگاهایی که شخصا دوست دارم اینه که انسان ها رو از بیرون نگاه کنم. خودم رو به عنوان یک شخص که برای خودم مهم هست نبینم. خودم رو به شکل موجودی ببینم که توی فرآیند تکامل داره یه نقش 70-80 ساله رو بازی میکنه. 

 

یکی از دستاورد های انسان ها فرهنگ و زبان بوده. در واقع زبان و فرهنگ یک ابر موجودِ بزرگتر از انسان ها هستند که روی بشریت سوار شدند. واضح ترین مثال فرهنگ و زبان، زبان هایی هست که باهاشون حرف میزنیم. پیچیده تر میتونه اینترنت باشه. زبانی که ماشین ها با هم حرف میزنن و زنده است. پویا است و هر لحظه داره بزرگتر میشه. یکم بینشون میشه زبونی مثل فیزیک باشه. زبونی که برای توصیف نادیدنی ها خیلی وقتا استفاده میشه. 

 

ولی اگه نخوایم خیلی دور بریم، خود زبانی که باهاش حرف میزنیم هم موجود جالبیه. جالبیش به اینه که در طول زمان تکاملش رو داریم میبینیم. همچنین بعضیا بودن که نقش حیاتی در تکامل این زبان داشتن. کتاب شعری مثل شاهنامه زبان فارسی رو یک پله بالاتر برد، تئوری جالبی مثل نسبیت فیزیک رو نجات داد، موسیقی هایی مثل راک&رول فرهنگ غرب رو خیلی عوض کرد و .

 

این موجود که از خط خطی کردن رو دیوار غار ها به تکنولوژی ای شبیه شعر نوشتن رسیده. به تکنولوژی انتقال اطلاعات بین مغز ها رسیده. به تکنولوژی ای رسیده که به ما کمک کنه راجع به خودمون فکر کنیم. راجع به فکر کردن فکر کنیم و فلسفه ببافیم. این موجود ثمره ی حیات انسان ها روی این سیاره هست و از همه ی ماها هم بزرگتره. هیچ کسی هم به تنهایی نمیتونه این موجود رو از بین ببره چون همه، حداقل، مصرف کننده اش هستیم. 

 

زبون هایی مثل فیزیک یا زبان های فلسفه موجودات طیف دانش هستند. طیف دانش به شناخت دنیای واقعی زیر پامون میپردازه 

زبون هایی مثل نقاشی یا موسیقی یا هر نوع هنر هم موجودات طیف عشق هستند. طیف عشق به شناخت و انتقال احساس های تجربه شده توی این دنیا مپیردازه.

 

اگه از بیرون به قضیه نگاه کنیم، هر جفت زبون ها در حال بزرگتر شدن هستن. هم علم داره پیشرفت میکنه هم هنر.

 

به جایی رسیدیم که ایدئولوژی های یک شخص در قالب یک فیلم 2-3 ساعته از یک دنیایی که همش طراحی شده(صحنه، نور، صدا، موسیقی همه چیز) بهمون با چهار تا کلیک منتقل میشه، 

به جایی رسیدیم که فضاهای نادیدنی و غیر قابل فهم برای مغزمون رو با زبان ریاضی توصیف میکنیم و کار هم میکنه!.

 

خیلی از تمدن بشر خوشم میاد. دوست دارم به زبان شبیه یک گونه جدید زنده بدون بدن نگاه کنم. شاید تکامل ما هم در این باشه که این گونه جدید، خودآگاه بشه و دیگه نیازی به وجود ما برای بزرگتر شدن نداشته باشه. شاید واقعا AI نهایتش همین میشه.

 

خوشا اون افرادی که میتونن تغییر محسوس در تکامل زبان و فرهنگ ایجاد کنند.


سلام

 

 

شاید بگید چرا انقدر وقت گذاشتم که اون ویدئو ها رو درست کنم و بیشتر هم درست میکنم.

یه چیزی که هست اینه که تو دین ما امر به معروف و نهی از منکر توصیه شده. معروف از ریشه عرف به معنی شناخت میاد. منکر هم شبیه کلمه نکره به معنی نشناخته میاد. من یه چیزی رو پیدا کردم که با بیشتر از 50 دلیل حقیقت داره و بسیار ناشناخته هست و داستان امام حسین به ماها یاد داده که وقتی حقیقت رو دیدیم میتونیم انتخاب کنیم. تو لشکر حق باشیم یا تو لشکر ضدحق. من انتخابم اینه که تو لشکر حق بجنگم. کسایی هم که مدت زیادی از عمرشون رو صرف مطالعه کردن و میخوان سرباز حق باشن، ویدئو هام رو دنبال کنن چون بنظرم میاد تنها راه نجاتمون همین باشه.

 

من با هدف گشتن دنبال چیزی که احتمالا حضرت مهدی بخواد بیاره جستجوم رو شروع کردم و چیز خوبی هم پیدا کردم. مطمعن هستم اگه همین نباشه، بخشی از پیامش همین باشه. اگه قرار بود با اومدنش بیست و چند جزء از علم کشف بشه. اگه قرار بود یه بینش جدید از دین بیاد. اگه قرار بود باهاش امید بیاد، این راهشه. بیاید و شروع کنیم. حضرت مهدی قرار نیست معجزه داشته باشه. قراره با فکر به پیامش برسیم. بیاید فکر کنیم.

 

تو این ویدئو ها ریشه های ادیان رو پیدا کردم و به صورت خیلی سریع کل قضیه رو تو بیشتر از دو ساعت گفتم. ازین به بعد هم سعی میکنم تجربه های بقیه، جزییات بیشتر و صحبتای آدمایی که تو این زمینه کار کردن رو بزارم. امیدوارم که قبول باشه.

 

https://t.me/MahdiTR619

 

 


سلام

 

 

چون دیدم همه تو خونه گیر کردن، حس کردم شاید بهتر باشه یه بار یه مدل ساده مدیتیشن رو که راجت میشه انجام داد رو معرفی کنم. اگه نمیتونید بیرون برید و امتحانش نکردید میتونید روزی 3-4 بار هر دفعه 5-10 دقیقه امتحان کنید حتی.

یعنی لازم نیست خیلی زیاد انجام بدیدا، ولی این روزا که احتمالا کار زیادی نمیشه کرد، یکم سفر به درون میتونه جالب باشه و وقت پر کن.

اولش ممکنه خسته کننده باشه ولی کم کم جذاب میشه. 

راستی تو ویدئو یادم رفت اگه سردتون میشه یه ملافه روتون هم میتونید بندازید. 

ویدئوش اینجاس 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود مقاله فروش و توليد پروفيل هاي آلومينيوم Hijab Islamic Kelly Danielle کادو و هدایای خاص چوبی گرین ویتا خواب‌های نیمه رنگ عسل نازچت|چت|چت روم|چت روم فارسی آپديت نود 32 - لايسنس نود 32 - کد فعال سازي نود 32 - يوزرنيم و پسورد نود 32 سیاه نگار